سواد شخصيت : عباس معروفی
هنگامی که از صحرايی به جايی میرويم، و از دور سواد روستا يا شهری را میبينيم، لبخند میزنيم. سواد شهر از جايی که پيدا میشود تنها يک قلعه نيست، يک درخت تنها نيست، يک پرنده نيست.
سواد شهر، قلعه و درخت و پرنده و آدم و چند تکه ابر و صدا و خيلی چيزهاست. يک آدم هم هست که دارد از شهر میرود بيرون، و يک آدم هم هست که وارد شهر میشود.
بعد وقتی وارد شهر میشويم، ديگر در سوادش ناپيدا میشويم. میشويم جزيی از بقيه، قطرهای از دريا، يا بندهای از بندگان خدا، يا يک انسان طاغی که میخواهد داستان بنويسد.
هنگامی که نيکوس کازانتزاکيس برای سرپرستی اموال عموجانش به کوههای کرتا میرفت، سر راهش در قهوهخانهای در بندر با آدم ساده و خوشمشربی مواجه شد که وقتی چند استکان باهاش نوشيد، پرسيد اسمت چيست؟ و او در پاسخ گفت: «زوربا. آلکسيس زوربا.»
میگويند شانس يک بار هم شده در خانهی آدم را میزند. شانس در خانهی کازانتزاکيس را زد، و او آدمی به نام زوربا را شناخت.
گزارش به خاک يونان، زوربا
«سفر و رويا بزرگترين مددکاران زندگیام بودهاند. کمتر کسی، اعم از زنده يا مرده، مرا در مبارزهام مدد کرده است. با اينهمه، اگر میخواستم بگويم چه کسانی اثر عميق بر روحم گذاشتهاند، شايد هومر، بودا، نيچه، برگسون، و زوربا را بر میشمردم.
هومر برايم چشم آرام و شفاف، چون قرص خورشيد بود که با شکوه رستگاری دهندهاش تمامی جهان را روشن میکرد. و بودا چشم سياه شبقرنگ و بیانتها بود که درون آن دنيا غرقه میشد و نجات میيافت. برگسون از چنگ مسايل فلسفی لاينحلی که در اوان جوانی رنجم میدادند، خلاصم کرد. نيچه شهد شکنجههای تازهای به جانم نوشاند، و يادم داد که چگونه نکبت و تلخی و شک را به غرور تبديل کنم. زوربا دوست داشتن زندگی و نهراسيدن از مرگ را به من آموخت.
اگر قرار بر اين میبود که مقتدای روحانی خود را برگزينم – يا به قول هندوان "گورو"، و به قول رهبانان کوه آتوس "پدر" – يقيناً زوربا را بر میگزيدم. زيرا هر آنچه صاحبان قلم برای رستگاری بدان نياز دارند، او در اختيار داشت.»
«هرگاه به کتابها و معلمانی میانديشم که ساليان سال در تلاش خويش برای اقناع روحی قحطیزده چه غذايی به من خوراندند، و به فکر استوار و شيرصفتی که زوربا عصارهاش را ظرف چند ماه در جانم ريخت، تحمل تلخی و خشم وجودم را مشکل میيابم. با يادآوری حرفهايی که برايم میزد، رقصهايی که برايم میکرد، سنتوری که برايم مینواخت - در آن ساحل کرت که همراه عدهای کارگر به مدت شش ماه زمين را میکاويديم تا مثلاً زغال لينيت بيابيم – چگونه میتوانم از هيجان قلبی پرهيز کنم؟
ما هر دو به خوبی میدانستيم که اين هدف عملی به مثابه خاکی بود تا ديدگان دنيا را به اشتباه بيفکند. با دلواپسی منتظر میمانديم که خورشيد فرو رود و کارگرها دست از کار بکشند، تا دوتايی سفره شام بر ساحل بگستريم، غذای لذيذ دهقانی خود را بخوريم، شراب غليظ کرتی بنوشيم، و گفتگو آغاز کنيم.
من به ندرت دهان باز میکردم. آخر يک آدم تحصيلکرده به غولی چه میتوانست بگويد؟ او دربارهی آبادیاش که بر دامنهی کوه المپ بود، و برف، گرگ، کميتهچیها، سنسوفی، لينيت، زن، خدا، وطنپرستی، مرگ، و همه چيز حرف میزد و من گوش میدادم. وقتی هم کلمات برای او نارسا میشدند و احساس خفگی میکرد، به يک جست از جا میپريد، و روی قلوهسنگهای ساحل میرقصيد. لاغر اندام و قدرتمند، با قامتی کشيده و راست، چشمانی ريز و گرد مانند چشمان پرنده، سرش را خم میکرد و میرقصيد. فرياد میزد و پاهای بزرگش را روی کناره ساحل میکوبيد و آب دريا را به صورتم میپاشيد.»
«موسسهی زغال لينيت بر باد شد. من و زوربا تمام سعی خود را کرديم تا با خنده و بازی و گفتگو به عمق فاجعه برسيم. برای پيدا کردن زغال نبود که زمين را میکنديم. اين بهانهای بود برای خر کردن سادهدلها و محتاطها، تا به قول زوربا "نگذاريم پوست ليمو به ما پرتاب کنند." زوربا در حاليکه از خنده ريسه میرفت، اين حرف را میزد و اضافه میکرد: "و اما خودمان ارباب! ما هدفهای ديگری داريم. هدفهای بزرگ."
از او میپرسيدم: "اين هدفها کدامند؟"
میگفت: "ظاهراً زمين را میکنيم تا بدانيم چه شياطينی درون خودمان داريم."»
زوربا و سنگ سبزش
«من که از تیر خونین "روح" زخمی التیامناپذیر برداشته بودم، دوباره به کاغذ و مرکب روی آوردم. زوربا به شمال رفت و نزدیکی اسکوبلیچه در صربستان رحل اقامت افکند. و از قرار معلوم، آنجا در کوهی یک معدن سنگ سفید پیدا کرد، کارگر استخدام کرد و از نو مشغول باز کردن دالان در زمین شد. دینامیت کار گذاشت، جاده کشید، آب آورد و خانهای ساخت. و چنانچه برازندهی پیرمرد سرزندهای مثل او بود، با زنی زیبا، بیوهای شاد و شنگول، به نام لیوبا ازدواج کرد و از وی صاحب یک بچه شد.
در این احوال بود که روزی تلگرافی به دستم رسید: "سنگ سبز بسیار اعلايی یافتهام. فوراً بیا. زوربا."
این ماجرا در دورانی بود که اولین غرشهای جنگ جهانی دوم، طوفانی که شروع به سرریز کردن روی زمین داشت، به گوش میرسید. ميلیونها نفر از دیدن قحطی، کشتار و جنون قریبالوقوع به خود میلرزیدند. تمام دیوهای درون آدمها بیدار بودند و تشنهی خون.
در آن روزهای تلخ نکبتبار بود که تلگراف زوربا به دستم رسید. ابتدا عصبانی شدم. دنیا در حال نابودی بود. شرف، روح انسان، خود زندگی در معرض خطر بودند. در چنین وانفسایی من تلگرافی دریافت میکردم که دعوتم میکرد به اینکه هزاران کیلومتر راه طی کنم تا سنگ سبز زیبایی را تماشا کنم! با خود گفتم: "مرده شور این زیبایی را ببرد! چون دل ندارد و غم رنج و محنت آدمیان را نمیخورد."
لیکن به زودی دچار وحشت شدم. وقتی خشمم فرو نشست با وحشت تمام دریافتم که ندای غیر انسانی دیگری در درون من به این ندای غیر انسانی زوربا جواب میدهد. در درونم مرغی وحشی لانه کرده بود که بال میزد تا بیرون بپرد. با این حال نرفتم، چون باز جرئت نکردم. به آن ندای غیبی و ظالمانهای که از درون من بر میشد گوش ندادم و کاری خطیر و غیر عقلایی نکردم. من فقط به صدای موزون و سرد و انسانی منطق گوش دادم. بنابراین قلم برداشتم و نامهای در تشریح وضع برای زوربا نوشتم...
و او به من چنین جواب داد: "تو ارباب، دور از جان، همان کاغذ سیاه کنی که بودی هستی. تو بدبخت یکبار در زندگی برایت پا داد که میتوانستی یک سنگ زیبای سبز ببینی و ندیدی. به شرفم اغلب برای من پیش آمده که وقتی کار نداشتهام از خودم پرسیدهام: آیا دوزخ هست یا نیست؟ ولی دیروز وقتی نامهی تو به دستم رسید با خودم گفتم: یقیناً باید برای چند تن کاغذ سیاه کن مثل تو دوزخ باشد."» (گزارش به خاک يونان، نيکوس کازانتزاکيس، ترجمه صالح حسينی، نشر نيلوفر)
ما و فرصتهای طلايی
میگويند شانس برای يک بار هم شده در خانهی آدم را میزند. آنچه کازانتزاکيس در کتاب گزارش به خاک يونان نوشته، چند بار اين فرصت طلايی را از دست داده است، يکيش ديدن همين سنگ سبزی است که زوربا از او خواسته آن را ببيند، و او سر باز زده است.
میگويند شانس يک بار هم شده در خانهی آدم را میزند. گاهی آن را نمیشناسيم و از کف میدهيمش، گاهی آنقدر سرمان شلوغ است که آن را نمیبينيم، گاهی قدرت تشخيص نداريم، گاهی داريم و از دست مینهيمش، اما او میآيد و ما اگر بغلش نکنيم، باختهايم.
ديدن آدمی چون زوربا برای همهی ما مثل يک شانس قطعی است. فقط میماند که از آن آدم ساده و روستايی و پر انرژی يک غول بسازيم و در کنار اساطير جاودانهاش کنيم. سواد این اسطوره در قهوهخانهای در یک جزیرهی یونان برابر نویسندهاش پیدا شد.
خاستگاه زوربا دامنهی المپ است، و طبیعی است که او قطره خونی از "اپیکور" در رگهای خود داشته باشد. "جهان همین دم است و غنیمت شمریم". آنگونه که خیام بود. اما پیش از کازانتزاکیس کسی زوربا را به ادبیات جهان هدیه نکرده بود. چون زوربا با همه فرق دارد، نه اپیکور است، نه خیام، و نه هیچکس دیگر. زوربا، زورباست.
دوستان عزیز رادیو زمانه، سلام
اینسو و آنسوی متن را با تکرار جملهی زیبای زوربا با شما ادامه میدهم: «ظاهراً زمین را میکنیم تا بدانیم چه شیاطینی در درون خودمان داریم.»