۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

سواد شخصیت"درباره کازانتزاکیس"

سواد شخصيت : عباس معروفی

شنیدن فایل صدا

هنگامی که از صحرايی به جايی می‌رويم، و از دور سواد روستا يا شهری را می‌بينيم، لبخند می‌زنيم. سواد شهر از جايی که پيدا می‌شود تنها يک قلعه نيست، يک درخت تنها نيست، يک پرنده نيست.
سواد شهر، قلعه و درخت و پرنده و آدم و چند تکه ابر و صدا و خيلی چيزهاست. يک آدم هم هست که دارد از شهر می‌رود بيرون، و يک آدم هم هست که وارد شهر می‌شود.

بعد وقتی وارد شهر می‌شويم، ديگر در سوادش ناپيدا می‌شويم. می‌شويم جزيی از بقيه، قطره‌ای از دريا، يا بنده‌ای از بندگان خدا، يا يک انسان طاغی که می‌خواهد داستان بنويسد.

هنگامی که نيکوس کازانتزاکيس برای سرپرستی اموال عموجانش به کوه‌های کرتا می‌رفت، سر راهش در قهوه‌خانه‌ای در بندر با آدم ساده و خوش‌مشربی مواجه شد که وقتی چند استکان باهاش نوشيد، پرسيد اسمت چيست؟ و او در پاسخ گفت: «زوربا. آلکسيس زوربا.»

می‌گويند شانس يک بار هم شده در خانه‌ی آدم را می‌زند. شانس در خانه‌ی کازانتزاکيس را زد، و او آدمی به نام زوربا را شناخت.

گزارش به خاک يونان، زوربا
«سفر و رويا بزرگ‌ترين مددکاران زندگی‌ام بوده‌اند. کم‌تر کسی، اعم از زنده يا مرده، مرا در مبارزه‌ام مدد کرده است. با اين‌همه، اگر می‌خواستم بگويم چه کسانی اثر عميق بر روحم گذاشته‌اند، شايد هومر، بودا، نيچه، برگسون، و زوربا را بر می‌شمردم.

هومر برايم چشم آرام و شفاف، چون قرص خورشيد بود که با شکوه رستگاری دهنده‌اش تمامی جهان را روشن می‌کرد. و بودا چشم سياه شبق‌رنگ و بی‌انتها بود که درون آن دنيا غرقه می‌شد و نجات می‌يافت. برگسون از چنگ مسايل فلسفی لاينحلی که در اوان جوانی رنجم می‌دادند، خلاصم کرد. نيچه شهد شکنجه‌های تازه‌ای به جانم نوشاند، و يادم داد که چگونه نکبت و تلخی و شک را به غرور تبديل کنم. زوربا دوست داشتن زندگی و نهراسيدن از مرگ را به من آموخت.

اگر قرار بر اين می‌بود که مقتدای روحانی خود را برگزينم – يا به قول هندوان "گورو"، و به قول رهبانان کوه آتوس "پدر" – يقيناً زوربا را بر می‌گزيدم. زيرا هر آنچه صاحبان قلم برای رستگاری بدان نياز دارند، او در اختيار داشت.»

«هرگاه به کتاب‌ها و معلمانی می‌انديشم که ساليان سال در تلاش خويش برای اقناع روحی قحطی‌زده چه غذايی به من خوراندند، و به فکر استوار و شيرصفتی که زوربا عصاره‌اش را ظرف چند ماه در جانم ريخت، تحمل تلخی و خشم وجودم را مشکل می‌يابم. با يادآوری حرف‌هايی که برايم می‌زد، رقص‌هايی که برايم می‌کرد، سنتوری که برايم می‌نواخت - در آن ساحل کرت که همراه عده‌ای کارگر به مدت شش ماه زمين را می‌کاويديم تا مثلاً زغال لينيت بيابيم – چگونه می‌توانم از هيجان قلبی پرهيز کنم؟
ما هر دو به خوبی می‌دانستيم که اين هدف عملی به مثابه خاکی بود تا ديدگان دنيا را به اشتباه بيفکند. با دلواپسی منتظر می‌مانديم که خورشيد فرو رود و کارگرها دست از کار بکشند، تا دوتايی سفره شام بر ساحل بگستريم، غذای لذيذ دهقانی خود را بخوريم، شراب غليظ کرتی بنوشيم، و گفتگو آغاز کنيم.

من به ندرت دهان باز می‌کردم. آخر يک آدم تحصيلکرده به غولی چه می‌توانست بگويد؟ او درباره‌ی آبادی‌اش که بر دامنه‌ی کوه المپ بود، و برف، گرگ، کميته‌چی‌ها، سن‌سوفی، لينيت، زن، خدا، وطن‌پرستی، مرگ، و همه چيز حرف می‌زد و من گوش می‌دادم. وقتی هم کلمات برای او نارسا می‌شدند و احساس خفگی می‌کرد، به يک جست از جا می‌پريد، و روی قلوه‌سنگ‌های ساحل می‌رقصيد. لاغر اندام و قدرتمند، با قامتی کشيده و راست، چشمانی ريز و گرد مانند چشمان پرنده، سرش را خم می‌کرد و می‌رقصيد. فرياد می‌زد و پاهای بزرگش را روی کناره ساحل می‌کوبيد و آب دريا را به صورتم می‌پاشيد.»

«موسسه‌ی زغال لينيت بر باد شد. من و زوربا تمام سعی خود را کرديم تا با خنده و بازی و گفتگو به عمق فاجعه برسيم. برای پيدا کردن زغال نبود که زمين را می‌کنديم. اين بهانه‌ای بود برای خر کردن ساده‌دل‌ها و محتاط‌ها، تا به قول زوربا "نگذاريم پوست ليمو به ما پرتاب کنند." زوربا در حاليکه از خنده ريسه می‌رفت، اين حرف را می‌زد و اضافه می‌کرد: "و اما خودمان ارباب! ما هدف‌های ديگری داريم. هدف‌های بزرگ."
از او می‌پرسيدم: "اين هدف‌ها کدامند؟"

می‌گفت: "ظاهراً زمين را می‌کنيم تا بدانيم چه شياطينی درون خودمان داريم."»

زوربا و سنگ سبزش
«من که از تیر خونین "روح" زخمی التیام‌ناپذیر برداشته بودم، دوباره به کاغذ و مرکب روی آوردم. زوربا به شمال رفت و نزدیکی اسکوبلیچه در صربستان رحل اقامت افکند. و از قرار معلوم، آنجا در کوهی یک معدن سنگ سفید پیدا کرد، کارگر استخدام کرد و از نو مشغول باز کردن دالان در زمین شد. دینامیت کار گذاشت، جاده کشید، آب آورد و خانه‌ای ساخت. و چنانچه برازنده‌ی پیرمرد سرزنده‌ای مثل او بود، با زنی زیبا، بیوه‌ای شاد و شنگول، به نام لیوبا ازدواج کرد و از وی صاحب یک بچه شد.

در این احوال بود که روزی تلگرافی به دستم رسید: "سنگ سبز بسیار اعلايی یافته‌ام. فوراً بیا. زوربا."

این ماجرا در دورانی بود که اولین غرش‌های جنگ جهانی دوم، طوفانی که شروع به سرریز کردن روی زمین داشت، به گوش می‌رسید. ميلیون‌ها نفر از دیدن قحطی، کشتار و جنون قریب‌الوقوع به خود می‌لرزیدند. تمام دیوهای درون آدم‌ها بیدار بودند و تشنه‌ی خون.

در آن روزهای تلخ نکبت‌بار بود که تلگراف زوربا به دستم رسید. ابتدا عصبانی شدم. دنیا در حال نابودی بود. شرف، روح انسان، خود زندگی در معرض خطر بودند. در چنین وانفسایی من تلگرافی دریافت می‌کردم که دعوتم می‌کرد به اینکه هزاران کیلومتر راه طی کنم تا سنگ سبز زیبایی را تماشا کنم! با خود گفتم: "مرده شور این زیبایی را ببرد! چون دل ندارد و غم رنج و محنت آدمیان را نمی‌خورد."

لیکن به زودی دچار وحشت شدم. وقتی خشمم فرو نشست با وحشت تمام دریافتم که ندای غیر انسانی دیگری در درون من به این ندای غیر انسانی زوربا جواب می‌دهد. در درونم مرغی وحشی لانه کرده بود که بال می‌زد تا بیرون بپرد. با این حال نرفتم، چون باز جرئت نکردم. به آن ندای غیبی و ظالمانه‌ای که از درون من بر می‌شد گوش ندادم و کاری خطیر و غیر عقلایی نکردم. من فقط به صدای موزون و سرد و انسانی منطق گوش دادم. بنابراین قلم برداشتم و نامه‌ای در تشریح وضع برای زوربا نوشتم...

و او به من چنین جواب داد: "تو ارباب، دور از جان، همان کاغذ سیاه کنی که بودی هستی. تو بدبخت یک‌بار در زندگی برایت پا داد که می‌توانستی یک سنگ زیبای سبز ببینی و ندیدی. به شرفم اغلب برای من پیش آمده که وقتی کار نداشته‌ام از خودم پرسیده‌ام: آیا دوزخ هست یا نیست؟ ولی دیروز وقتی نامه‌ی تو به دستم رسید با خودم گفتم: یقیناً باید برای چند تن کاغذ سیاه کن مثل تو دوزخ باشد."» (گزارش به خاک يونان، نيکوس کازانتزاکيس، ترجمه صالح حسينی، نشر نيلوفر)

ما و فرصت‌های طلايی
می‌گويند شانس برای يک بار هم شده در خانه‌ی آدم را می‌زند. آنچه کازانتزاکيس در کتاب گزارش به خاک يونان نوشته، چند بار اين فرصت طلايی را از دست داده است، يکيش ديدن همين سنگ سبزی است که زوربا از او خواسته آن را ببيند، و او سر باز زده است.

می‌گويند شانس يک بار هم شده در خانه‌ی آدم را می‌زند. گاهی آن را نمی‌شناسيم و از کف می‌دهيمش، گاهی آنقدر سرمان شلوغ است که آن را نمی‌بينيم، گاهی قدرت تشخيص نداريم، گاهی داريم و از دست می‌نهيمش، اما او می‌آيد و ما اگر بغلش نکنيم، باخته‌ايم.

ديدن آدمی چون زوربا برای همه‌ی ما مثل يک شانس قطعی است. فقط می‌ماند که از آن آدم ساده و روستايی و پر انرژی يک غول بسازيم و در کنار اساطير جاودانه‌اش کنيم. سواد این اسطوره در قهوه‌خانه‌ای در یک جزیره‌ی یونان برابر نویسنده‌اش پیدا شد.

خاستگاه زوربا دامنه‌ی المپ است، و طبیعی است که او قطره خونی از "اپیکور" در رگ‌های خود داشته باشد. "جهان همین دم است و غنیمت شمریم". آن‌گونه که خیام بود. اما پیش از کازانتزاکیس کسی زوربا را به ادبیات جهان هدیه نکرده بود. چون زوربا با همه فرق دارد، نه اپیکور است، نه خیام، و نه هیچکس دیگر. زوربا، زورباست.

دوستان عزیز رادیو زمانه، سلام
این‌سو و آن‌سوی متن را با تکرار جمله‌ی زیبای زوربا با شما ادامه می‌دهم: «ظاهراً زمین را می‌کنیم تا بدانیم چه شیاطینی در درون خودمان داریم.»

ماخذ: رادیو زمانه

دگرگون شدن، بخار شدن، محو شدن


ژان بودریار _ ترجمه: مانی حقيقی

دگرگون شدن، بخار شدن، محو شدن

بخشي از: گفتگوي سيلور لوترانژه با ژان بودريار

س. ل: اين كيست كه اين گونه سرخوشانه منگ است؟ به وجد آمدن از محوشدن مان تجسمي ناسازگارانه تر ، و طغيان گر تر از ذهنيت است. پس از از بين بردن بار اضافه ي معنا ديگر چه باقي مي ماند؟

ژ. ب: آنچه باقي مي ماند بسيار ناچيز تر از آن است كه بخواهيم اقرار كنيم. ظاهرا همه نظام هاي ارزش ها در حال فروپاشيدن اند.

س. ل: اشتياق از آغار كار در تله بود. اين جنبه ي ارتجاعي همه تئوري هاست. يك پديده را در صورتي مي توان آشكار كرد كه پيشاپيش در حال محو شدن باشد.
ژ. ب: آشكار شدن و محو شدن همواره زير سلطه ي نشانه اي يگانه اند. اين نشانه بر هر دو حاكم است. در اين اثنا، ما فقط مي توانيم بر خودمان تكيه كنيم. ممكن است رخدادي رخ بدهد.

س. ل: شما همواره به خط سير ژيل دلوز و فليكس گتاري بر مي خوريد: با رها شدن از بازنمايي، رد كردن ديالكتيك، طرد كردن معنا و استعاره. ولي در گستره ي ذهنيت (سوبژكتيويته) از آنها فاصله مي گيريد: آنها سوژه را در سيلان قرار مي دهند، ولي شما آن را از بين مي بريد. آنها اشتياق را زيربناي شدن مي كنند ولي شما شدن را عامل انهدام اشتياق مي دانيد.

ژ. ب: من اشتياق را به هيچ مي گيرم. من نه مي خواهم آن را از ميان بردارم و نه مي خواهم درباره اش فكر كنم. ديگر نمي دانم بايد با آن چه كرد.
س. ل: اين دور از انتظار نيست. شما انرژي تان را از سقوط ارزش ها به دست مي آوريد. اشتياق را زيربناي نظام شمردن كار بي فايده اي است.
ژ. ب: چيزي كه مرا در مورد اشتياق آزار مي دهد، تصوير گونه اي انرژي در سرچشمه ي همه ي سيلان هاست. آيا اشتياق واقعا به اين سيلان ها مربوط است؟ اين دو، به نظر من ، كوچك ترين ربطي به هم ندارند.

س. ل : پس چه؟

ژ. ب: شما قبلا به سرخوردگي اشاره كرديد. آشكار است كه من از اشتياق سرخورده ام. اغواگري است كه جالب است. اشياء به خودي خود سبب رخدادها مي شوند، بدون هيچ گونه ميانجي گري، از راه گونه اي مبادله ي آني. ديگر استعاره اي وجود ندارد. تنها دگرگوني است كه باقي مي ماند. دگرگوني، استعاره را كه روال زبان است و امكان انتقال معنا، از بين مي برد. دگرگوني، نقطه ي ريشه اي (راديكال) نظام است. جايي كه نه قانوني وجود دارد و نه نظام نماديني. اين روندي است فاقد سوژه، فاقد مرگ، وراي اشتياق، كه تنها قاعده هاي بازي اشكال در آن نقش دارند.
س. ل: در نظام دگرگوني چه چيزي را مي توان معادل اين اسطوره شناسي دانست؟
ژ. ب: امكان تبديل شدن به چيزي ديگر: حيوان شدن، زن شدن. آنچه ژيل دلوز در اين باره مي گويد به نظر من كاملا به جاست.

ديگر نمي توان عشق را وابستگي اشتياق به يك فقدان دانست. عشق، برخلاف، گونه اي تبديل شدن ناخوداگاه به ديگري است. در اين ناخوداگاه دگرگون شونده هيچ چيز سركوب نمي شود. استعاره ناديده گرفته مي شود. و از سوي ديگر، در گستره مفهوم سرايت ـ ازدياد و تكثير پيكرها، فربهي، سرطان- نيز سوژه، متاسفانه، ديگر وجود ندارد. استعاره ديگر امكان وجود ندارد.

س. ل: و به نظر شما، همگام با محو شدن سوبژكتيويته ( ذهنيت) ، چه چيزي شكل مي گيرد؟

ژ. ب: چيزي كمابيش ناسازگارانه. محو شدن به سهخ روال صورت مي گيرد. سوژه مي تواند درون نظام تكثيري محو شود و مرگ را از ميان بردارد. اين لطفي ندارد، چرا كه بي اندازه شباهت به انهدامي دارد كه به محو شدن ديگري، شكل سرايتي تكثير شونده مي دهد. با اينكه مي توان محو شدن را به مثابه ي مرگ گرفت كه شكل استعاره ي سوژه است. و با محو شدن به عنوان يك بازي، هنر محو شدن.
س. ل: چرا در كنار اين سه روال، يعني محو شدن مكانيكي (تكثير)، آلي (مرگ)، و آئيني (بازي)، روالي سرزنده تر را براي محو شدن تصور نكنيم؟ امكان نقش بازي كردن بدون يكي انگاشتن خود با نقش. محو شدن را مي پذيريم، اما فقط به اين دليل كه مي خواهيم مثل قوم هاي ايلياتي، از جايي ديگر سردربياوريم. جايي كه هيچ كس انتظارمان را ندارد.

ژ. ب: همگام با دلوز، من اين گونه محو شدن را، يه گونه اي تجريدي، به مثابه يك سيلان تصور مي كنم. ولي همچنين، به عنوان يك شفافيت مطلق. اين يعني از كف دادن واقعيت. فاصله مطلق واقعيت. ديگر نمي توان اشياء را لمس كرد.
س. ل: به نظر مي آيد كه تنها شكلي از واقعيت كه باقي مي ماند گونه اي جابجا شدن در ميان اشياء است. وگرنه فلج مي شوي. بخار مي شوي. فلج گونه اي استغاثه ي سراسيمه براي هويت است. گونه اي روان نژندي است: در گوشش در راه انسجام بخشيدن به آنچه به هر سو مي گريزد خود را به انتهاي از پا افتادگي كشاندن. بخار شدن همراه همان كلروفورم يا اثير است. محو شدن بدون هيچ نشانه اي . تا مغز استخوانت را مي لرزاند. بيهوشت هم مي كند. آيا ارزشش را دارد كه براي محافظت از خودمان در مقابل وحشت، سوبژكتيويته را به كلي كنار بگذاريم؟
ژ. ب: ما ديگر جائي در نظام هاي دستاوردهاي واقعي نداريم. امروزه اين نظام ها لزوما ممكن اند و نه واقعي. با اين امتياز كه افزون بر اين، پرمخاطره و هولناك هم هستند. ذهنيت زدايي اشياء.

س. ل: اگر سوبژكتيويته به كلي از ميان رفته، ديگر چه چيز پرمخاطره اي باقي مي ماند؟

ژ. ب: ما به فرايندهاي منگي محكوم شده ايم. ديگر هيچ لذتي، علاقه اي، وجود ندارد. تنها چيزي كه باقي مانده گونه اي سرگيجه است. سرگيجه اي كه نتيجه اتصالات و مبادلاتي است كه سوژه در آنها گم مي شود. مي توناي تا جايي كه بخواهي در اينها دست ببري، بدون هيچ گونه هدفي. با اين حال با گونه اي منگي اتفاقي رودررو خواهي شد كه فرايند نظامي ممكن است. نظامي كه هر چيزي مي تواند در آن رخ دهد.

س. ل: شما هول را به وحشت ترجيح مي دهيد.

ژ. ب: هول لزوما غم انگيز نيست. به نظر م هول يعني وجد. هول صرفا گونه اي ترويج از راه نزديكي است، مثل سرايت بيماري، ولي سريع تر. اين روند پيامدها در غياب علت هايشان شكل فوق العاده اي است از گسترش.

منگي سرخوش. هول، همچنين، مي تواند تورم رخداد در دست رسانه هاي عمومي باشد. مي بايد درباره ي همه فرضيه هاي ارتباطات همگاني تجديد نظر كرد. حتي فرضيه هاي خود من، كه بيش از اندازه با معني اند. مردم ديگر علاقه اي به صاحب شدن يا حتي از بين بردن اشياء ندارند.

http://www.valselit.com/article.aspx?id=123

زبان و روابط جنسیتی


ميثم عليپور

روابط شناسايي (نگاهي به زبان و روابط جنسيتي)

انسان موجودي اجتماعي به شمار مي‌رود كه نياز دارد در جامعه خود را به ديگران معرفي كند كه اين امر مستلزم شناخت او از هستي و خويشتن است. شناختي كه انسان فاعل آن است و با اين حال به فعل شناختن تعلق دارد. در حقيقت انسان و شناخت رابطه‌اي دو‌سويه با هم دارند كه زمان آن را مشخص مي‌كند و به پيش مي‌برد؛ ( انسان در يك واحد زماني، هستي را با دريافت نشانه‌هايي كه در كنار هم و در امتداد هم قرار گرفته‌اند مي شناسد و در اين شناختن است كه به موقعيت و واقعيت خويش در كليت هستي پي مي‌برد. شناختن و دريافت نشانه‌ها را انسان به وسيله‌ي زبان انجام مي‌دهد؛ به وسيله "كليتي بالذات و اصلي طبقه‌بندي شده" ).

زبان قراردادي است كه اجتماع براي تقابل و ارتباط افراد مشخص كرده؛ كليتي است كه شناخت‌هاي هر فرد از هستي با آن امكان پذير مي‌شود و آن را گسترش مي‌دهد. در درس‌هاي زبان‌شناسي عمومي مي خوانيم كه زبان وابسته به انسان‌ها است و مستلزم حضور گروهي سخنگو ؛ سنخگو‌هايي كه استعداد پديد آوردن زبان در آنها امري طبيعي است؛ استعداد به وجود آوردن دستگاهي از نشانه‌ها كه از انديشه‌هايي مشخص شكل گرفته‌اند.

زبان جمع تجربه‌ها، شناخت‌ها و توانايي‌هاي انسان‌هايي است كه در كنار هم اجتماعي واحد را شكل داده‌اند. تجربه‌ها، شناخت‌ها و توانايي‌هايي كه افراد اندوخته اند و در تعامل با ديگر اندوخته‌هاي انسان‌هاي آن اجتماع به دركي عمومي منجر مي‌شوند. اين تعامل در روابط انساني پنهان است و قوانين خود را از آنان به دست مي‌آورد. در واقع زبان هر اجتماع كليتي است كه با تاريخ و نژاد افرادآن اجتماع پيوند خورده است. "آداب و رسوم يك ملت در زبان يك ملت انعكاس دارد و از طرف ديگر زبان در مفهومي گسترده ملت را پديد مي‌آورد." ( درسهاي زبان شناسي عمومي صفحه پنجاه ) يعني بايد براي زبان دست كم دو وجه را در نظر گرفت: شخصي - اجتماعي = گفتار - زبان؛ كه گفتار جنبه فردي رابطه است در تقابل با جنبه اجتماعي.

وقتي انساني به شناختن مي‌پردازد، مهمترين نكته در شناختن براي او، زماني است كه قوانين زبان اجتماعي شكل گرفته‌اند. اين زمان مي‌تواند بسيار دور و يا نزديك به زماني باشد كه فرد جديدي در يك اجتماع به شناختن مي‌پردازد. به هر حال دوري و نزديكي زمان پيدايش قوانين يك زبان باعث مي‌شود كه فرد شناخت خويش را با قرارداد‌هاي اجتماعي كه در آن قصد دارد به فعل شناختن بپردازد، همراه و همراستا كند. با اين تعريف شناخت هستي زير سلطه يك سري قرارداد انجام مي‌گيرد. كشف و شهود انسان شناسا از هستي در قراردادهايي گنجانده مي شود كه آن اجتماع برگزيده و مشخص كرده است. در واقع پيش از شناختن هستي و خود، دچار موقعيتي مشخص در بستر قرارداد‌هاي اجتماع است و ديگران پيش از آنكه فرد بتواند خود را بشناسد او را به درست يا غلط معرفي كرده‌اند. اينجا نقطه اي است كه انسان قوانين اجتماعي را مي‌پذيرد و به آن تسليم مي‌‌شود زيرا نمي‌تواند برخلاف قرارداد‌هاي اجتماعي با اعضاي آن اجتماع ارتباط داشته باشد.

كودكي را در نظر بگيريم كه متولد شده، اين كودك به عنوان انساني شناخته مي شود كه از پدر و مادري معلوم وارد اجتماع شده، پدر و مادري كه نمونه‌اي كوچك از اجتماع را در برابر كودك قرار مي دهند. جمعي كه شناسايي كودك از آنجا آغاز مي‌شود و براي اين مهم و همچنين تحكيم جايگاه خويش در اجتماع ( هستي ) به زبان ( نظامي از نشانه‌ها ) احتياج مي‌يابد. نظامي كه پيش از او و در وجود ديگر اعضاي آن اجتماع شكل گرفته و دروني شده است. نظامي كه بوده و در حداقل فهم خويش از هستي ميان درخت، ميز، سنگ و انسان تمايز قائل شده است. كودك نيز براي متمايز ساختن خويش از ميز، چوب و در نهايت ديگر انسان‌ها از همين قرارداد‌ها استفاده مي كند؛ قراردادهايي كه از پيش، او را به عنوان يك انسان – متولد زمان و مكاني مشخص – از پدر و مادري مشخص – داراي موقعيت اجتماعي مشخص و غيره شناخته است.

اگر انسان فاعل در شناختن خود نقش مفعول را در برابر فهم اجتماعي قبول مي‌كند، آيا در شناختن جنسيت خويش نيز اينگونه عمل مي‌كند؟

با فرض اينكه يك كودك خود را در اجتماع مرد شناخته است، مي خواهم بگويم كه او ديگر به عنوان يك جنس نرينه در اجتماع معرفي خواهد ‌شد و جايگاه يك مرد به او اختصاص خواهد يافت و او نيز در برابر اين مقام بايد تا مطابق با جنسيت مردانه ي خود عمل كند. اين جايگاه به وسيله قراردادهايي ايجاد شده كه زنان و مردان اجتماع آن را پذيرفته اند يعني زبان( قرارداد ها ) اين جايگاه را ( جايگاهي برتر يا كهتر را ) در اختيار او قرار داده است و او با زبان اين جنسيت را درك كرده است و به اين وسيله از آن بهره مي‌برد.

در روند شناسايي جنسيت وقتي تمايز كودك با ديگر عناصر هستي درك مي‌شود نوبت آن مي‌شود تا او بيشتر بر وجوه انساني خود تاكيد كند. شناخت كودك از اينكه يك انسان است آغازگر فهم او از زبان است، هستي را با نشانه‌هايي مي‌شناسد كه درون قراردادها مغايربا اوهستند. شناسايي در اين مرحله بر روي تمايزات است و درك بيشتر خويش. مشاهده تصوير مقلد كودك در آينه او را به دريافتي سوق مي‌دهد كه طي آن تعقل را به جاي اعمال غريضي برمي‌گزيند.

پس ازاين شناخت ، كودك مي‌خواهد تفاوت‌ها و شباهت‌هاي خود را با مادر و پدر خويش دريابد زيرا براي او جهان اجتماعي در اين دو خلاصه مي‌شود كه درحد خودش كافي است. آيا كودك تمايزي را ميان پدر و مادر خويش احساس مي‌كند؟ جواب اين سوال مي‌تواند براي كودك آغازگر شناختي ديگر باشد. شناختي كه به درك جديدي از خودش مي‌انجامد و اين شناخت مي‌تواند فيزيولوژيك يا فرهنگي باشد كه در هر دو بخش به قراردادهايي مي‌انجامد از نوع زبان؛ درك و شناخت جديدي از نشانه‌ها و شيوه‌ي قرارگيري‌شان در يك مجموعه‌ي زباني ديگر.

شناخت دهان، گوش، چشم، دست و آلت تناسلي براي كودك متعاقب استفاده مستمر از آنهاست و همچنين لذتي كه به وسيله‌ي اين اندام براي كودك به‌وجود مي‌آيد. به دهان گرفتن پستان‌هاي مادر در هنگام نوشيدن شير، گاز زدن به يك سيب ترد و يا نان گرم براي كودك ناخودآگاه لذتي را به وجود مي‌آورد كه در مراحل ديگر زندگي او نيز استمرار مي‌يابد و جزئي از نظام نشانه‌اي زباني مي‌شود كه در درون او قرار دارد؛ يعني گفتار. خوابيدن كودك پس از سير شدن نهايت لذتي است كه كودك احساس مي‌كند و او اين مهم را با شناخت دهان دنبال مي‌كند. در مورد مقعد و آلت نيز اين‌گونه است؛ لذتي كه از تخليه شدن و به‌دنبال آن آرامش اندام هاي گوارشي حاصل مي‌شود، لذت بيرون رفتن چيزي از بدن است كه پس از لحظه‌ي تخليه تبديل به ابژه مي‌شود. به دليل لذتي كه كودك از اين اعضا احساس مي‌كند سعي دارد تا بيشتر آنها را بشناسد و كنجكاوي اش درباره اندام‌هاي بدن اين توجه را نشان مي‌دهد.

مشاهده چيزي كه از بدن پسر بيرون آمده به اندازه كافي براي او جذاب است و همچنين اگر لذت تخليه را نيز به آن بيافزاييم ناخودآگاه كودك را به شناخت آن واداشته‌ايم.شناختي كه به تشخيص جنسيت او مي انجامد. همانند جامعه كه زبان را مستلزم وجود عده‌اي سخنگو مي‌داند در قراردادهاي جنسي نيز نيازمند گروهي انساني هستيم تا وجوه افتراق و اشتراك آنها شناخت را براي انسان ولو كودك ايجاد كند چه بسا بتوان ارزش جنسي هر فرد را در مقايسه با ارزش جنسي ديگران به دست آورد.

دختر يا پسر پس از علم به دارابودن چيز جديدي در بدنشان سعي در شناخت آن دارند. در بررسي آن چيز به رفتار والدين توجه مي‌كنند و به حالات خويش. چيز خود را با پسري ديگر و يا دختري ديگر مي‌سنجند و دريافت‌هاي خود را به صورت نشانه‌هايي در كنار و درامتداد هم قرار مي‌دهند. اين عمل تا اندازه‌هايي با ترس و شگفتي همراه است همانند شناخت كلمات جديد؛ " واژه جديد يا ناآشنا را حرف به حرف هجي مي‌كنيم" اما " واژه متداول و آشنا را مستقل از حروف تشكيل دهنده آن دريك نگاه مي‌گيريم." ( درس‌هاي زبان شناسي عمومي صفحه شصت و هفت ) درك نرمي پوست آن چيز، برآمدگي و يا تورفتگي آن، درك لحظه هاي شاشيدن و مقايسه‌ي آن با اندام مقعدي كودك را در شرايطي قرار مي‌دهد تا آن اندازه كه خود را به عنوان موجودي ديگرگونه از افراد پيرامونش احساس مي‌كند. چه اتفاقي براي كودك مي‌افتد؟

كودك تا زماني كه به درك درستي از نام‌ آلات جنسی نرسيده، نمي‌تواند درك درستي داشته باشد كه چرا او را دختر يا پسر مي‌خوانند اما مي‌‌تواند درك كند كه تمايزي بين دختر بودن و پسر بودن وجود دارد. فرويد در اين باره مي انديشد كه وجود دو انسان به نام‌هاي پدر و مادر براي كودك گنگ است و اين گنگي را مترادف اشتياق او براي انجام اعمال خشونت‌باري چون ضربه زدن، پاره‌ كردن، سوراخ كردن و غيره مي‌پندارد ( بايد در نظر بگيريم كه كودك فرويد اصلا مرد است ). اما گنگي و اشتياق شناخت پدر و مادر با شناخت نره يا آن چيز برآمده در پسر جاي خود را به نوميدي ميدهد زيرا در قرارداد‌هاي او مادر فاقد اين عضو است و همچنين دختربچه ها كه باعث مي‌شود تا او با آنان فاصله بگيرد. شناخت اين نشانه‌ها در دايره‌ي زبان جنسيتي كودك كه به اشتراك او با يكي از والدين مي‌انجامد او را برآن مي‌دارد تا با اختيار جنسيتي خاص، دست به ايجاد محدوديت‌هايي بزند كه قرارداد‌هاي زباني برايش به ارمغان آورده است. قراردادهايي اجتماعي كه به نوبه‌ي خود مرد يا زن را در مركز و يا حاشيه قرار مي‌دهد. كودك مجبور است به دليل زن و يا مرد بودن، دوباره قرارداد‌هاي آن اجتماع را بپذيرد؛ قراردادهايي كه از نشانه‌ها تشكيل شده‌اند؛ نشانه‌هايي متشكل ازدال و مدلول.

وجود آلت تناسلي برآمده دالي است كه بر مردانگي و فرهنگ مردانگي دلالت دارد پس اگر مرد معنايي مشخص دارد به اين خاطر است كه فرهنگ مردانه‌ي زبان به او اين اجازه را داده نه به دليل مرد بودنش. اگر متصور شويم كه مردي در زمان ديونيزوس قرارداشته است به هيچ‌گاه نمي‌توانسته اعمالي را انجام دهد كه مردي در فرهنگ چيني باستان انجام مي داده، زيرا فرهنگ زن‌سالارانه‌ي ديونيزوس، مرد را در اطراف جريان‌هاي اصلي زنانه قرار داده و راه را به زنان و فرهنگ زنانه واگذار كرده بود.

سوسور در صفحه يكصد و پنج درس‌هاي زبان‌شناسي عمومي مي‌گويد: " خيلي ساده مي‌توانيم بگوييم ويژگي نشانه‌ي زباني اختياري بودن آن است." مجموعه‌هاي دال و مدلولي رابطه‌اي اختياري با يكديگر دارند يعني به واسطه افراد يك اجتماع در زماني خاص شكل گرفته اند و مي توانند تغيير كنند، تغييري كه نه بر عهده فردي خاص بلكه معلول حركتي اجتماعي در طول زمان واقع مي‌شود.

بياييم دوباره مرور كنيم:

انسان براي شناختن هستي و شناختن خويش، به زبان ( مجموعه‌ي قراردادهاي اجتماعي ) متوسل مي‌شود و در ادامه‌ي اين حركت خود را در اين مجموعه مي‌شناساند اما به دليل استفاده از قرارداد‌هاي ثابت اجتماعي، پيش از آنكه خود به موقعيت خويش پي ببرد جامعه و زبان او را در موقعيتي از پيش تعيين شده قرار مي‌دهند. اين روند شناختن در مساله جنسيت نيز صدق مي‌كند يعني مرد و زن در قراردادي اجتماعي منزلت و ارزش خويش را مي‌يابند. با اين حال زبان و قرارداد‌هاي اجتماعي داراي ويژگي‌هاي اختياري نيز هستند و آن چنان كه سوسور مي‌گويد: "زبان اصولا در دفاع از خود در برابر عواملي كه هر لحظه ارتباط مدلول و دال را تغيير مي‌دهند ناتوان است." ( درس‌هاي زبان‌شناسي عمومي صفحه يكصد و چهارده ) همچنين "زبان پي در پي به طور همزمان از يك دستگاه ثابت و يك تحول تشكيل مي‌شود؛ در هرلحظه نهادي امروزي و محصولي از گذشته است." ( درس‌هاي زبان‌شناسي عمومي صفحه سي و هشت )

در معنايي كلي هيچ گاه به طور صرف نمي‌توان يك زبان را ( مجموعه قرارداد ها را) مردانه و يا زنانه ناميد. اين فرهنگ غالب آن زبان است كه مردانگي و زنانگي را در مركزيت و يا حاشيه قرار مي‌دهد. عناصري همچون دين، سياست وهمچنين نهاد‌هايي چون دانشگاه و غيره فرهنگ هر زبان را شكل مي‌دهند. با اين حال مي‌توان در آن دخل و تصرف داشت زيرا انسان در زمان، معناي نويني پيدا مي‌كند و چون زبان يك مجموعه‌ي زنده است پابه پاي اعضاي تشكيل دهنده‌ي خويش حركت مي‌كند و مي‌تواند جايگاه‌هاي زنانه و يا مردانه را با يكديگر عوض كند.

فرهنگ مردانه را در روند تاريخي مي‌توان با يك فرهنگ زنانه و يا لااقل فرهنگي ديگر‌گونه تعويض كرد زيرا شناختن جنسيت انسان همان‌قدر كه به زبان بستگي‌ دارد به گفتار نيز نيازمند است و در طي زمان از تعدد و قرارداد‌هاي ميان گفتار‌هاي شخصي ايجاد مي‌شود.

5 آذر 1384

http://www.valselit.com/article.aspx?id=142




درباره شعر ضیا موحد:محمد حقوقی

محمد حقوقی

آسمان شب در چشم او سبز خواهد شد

چندی پیش "محمد حقوقی" نیز از جهان واژه‌گزینان برفت و به واژگان پیوست. محمد حقوقی در زمستان 1379در گفتگویی تلفنی با برنامه رادیویی «نقد و نشست» که از «ضیاء موحد» و کتاب «مشتی نور سرد» سخن گفته است. آن سخن تاکنون منتشر نشده محمد حقوقی را به یاد او و واژگانی که به یادگار گذاشت منتشر می‌کنیم.

ضیاء موحد حدود سی‌سال است که با زبان به صورت نو و امروزین کلنجار می‌رود. موحد در این سی‌سال فقط سه مجموعه شعر منتشر کرده است. یعنی در هر دهه یک مجموعه. و این علی‌الظاهر کم‌کاری شاعر را نشان می‌دهد. ولی به نظر من کم کاری نیست. گزیده‌گویی است. و او اصولا یک شاعر گزیده‌گو است. در هر حال هر یک از این سه مجموعه در زمان انتشار در حوزه‌ ارزش‌های شعری آن ایام از جمله مجموعه‌های تازه و موفق بوده‌اند. چه «آب‌های مرده مروارید» در دهه پنجاه، چه «غراب‌های سفید» در دهه شصت، و چه «مشتی نور سرد» در دهه هفتاد. یعنی در سال‌های بحرانیی که سطر‌های بسیار به اسم شعر قیقاج می‌روند و صاحبان آنها بیشتر شاعران جوان یا جوانان شاعری هستند که بر اساس نظریه‌های ادبی و بوطیقا‌های گوناگون، آن هم متاسفانه از طریق ترجمه‌های نارسا شعر می‌نویسند. و بدیهی است که در این سال‌های تار، «مشتی نور سرد» مغتنم خواهد بود. زیرا همان طور که اشاره کردم این شعرها نتیجه و حاصل سی‌سال کار با زبان است و این از عهده کسی برنمی‌آید، مگر اینکه از همه مضایق سخن درآمده باشد. و نه مثل اغلب دست‌اندرکاران که ابتدا به ساکن بی‌هیچ آگاهی و بی‌هیچ دانشی و بی‌هیچ شمّی از زبان، زبان درست را می‌شکنند و جمله را پریشان می‌کنند و این را زبان خاص شعر خود می‌نامند. بگذریم.

«مشتی‌ نور سرد» کتابی است با چند نوع شعر و جملگی با یک وجه مشترک و آن اینکه همه‌ این شعرها با همین خصیصه «رفتار نو» با زبان نوشته شده‌اند. زبانی که در شعر، ضمن اینکه وسیله است هدف هم هست. زیرا شاعری که زبان را فقط وسیله حرف‌های خود قرار می‌دهد، اگر نتوانیم بگوییم شاعر موفقی نیست، می‌توانیم بگوییم که شاعر امروز نمی‌تواند بود. چون شاعر امروز، با زبان برخورد می‌کند و گاه حتا بی‌اینکه بداند حاصل این برخورد چیست؟ و ما در پایان هر شعر است که متوجه می‌شویم زبان، شکل تازه‌ای از رفتار خود را به نمایش گذاشته است، به شکلی که در حد اعلاء، همه آنها را که به نحوی با زبان سروکار دارند، متوجه و چه بسا مجذوب خواهد کرد. به خصوص که این رفتار، خود به روابط پنهانی کلمات راه می‌برد و ما در پرتو آن و در پشت شکل ظاهری شعر به شکل درونی آن نیز می‌رسیم، و به آن به عنوان یک شعر «ساختمند» نگاه می‌کنیم و متوجه می‌شویم که چگونه هر یک از کلمات ضرورت حضور خود را در جایگاهی که نشسته‌ است یا در جاهای مختلف در نحوه همنشینی با کلمات دیگر توجیه می‌کند و اگر نکند به این علت است که شعر، یک شعر کامل و با «ساختار»ی استوار نیست. به این شعر با نام «عشق، آری عشق» توجه کنید:

برگچه بر بید سرخ

امشب

بعد از غروب

چه آسمان سبزی خواهم داشت

گلدان کوچک

و

شاخه‌ی بلند

عشق

آری عشق

همیشه چنین بوده است

سبز

سرخ

بلند

شعر در اینجا تمام می‌شود. خب، حالا به این سه کلمه آخر توجه کنید، و با توجه به اینکه گفتم هر کلمه‌ای در شعر باید حضور ضرور خود را توجیه کند، از خود بپرسید به چه دلیل در پایان شعر آمده‌اند، آن وقت با خواندن مجدد شعر خواهید دید که از هر سه کلمه در سطرهای قبلی شعر استفاده شده است. «سرخ» در سطر «برگچه بر بید سرخ»، «سبز» در سطر «چه آسمان سبزی خواهم داشت» و صفت «بلند» در سطر «گلدان کوچک و شاخه بلند». با این توجه قطعا خواهید فهمید که تکرار این کلمه در آخر شعر به چه علت بوده است و آ‌ن وقت کاملا فضای شعر برای شما روشن خواهد شد. و خواهید گفت که شاعر «برگچه» را که بر «بید سرخ» می‌بیند، آن چنان مجذوب آن می‌شود که اطمینان می‌یابد آسمان شب در چشم او سبز خواهد شد. آسمانی سرشار، که با آسمان همه شب‌ها فرق می‌کند و «سبز» مجازی در برابر «سرخ» حقیقی، و البته با توجه به سطر «گلدان کوچک و شاخه بلند»، که کانون نگاه است. به عبارت دیگر «برگچه بر بید سرخ» چگونگی رویش شعر را نشان می‌دهد. و نیز رویش «عشق» را، که همیشه چنین بوده است: سبز، سرخ، بلند، سه کلمه یا بهتر است بگوییم سه «صفت» که از سه جای شعر برخاسته‌اند تا در کنار «عشق» بنشینند، جایی که ذهن شاعر از قبل برای آنها تدارک دیده بوده است. و البته این یکی از شعرهایی است که در این کتاب ظرفیت شکل شکافی و ساخت‌گشایی دارد. اصلی که صورت صحیح آن در شعر امروز ما به ندرت دیده می‌شود. چرا که در آنها نه برخورد درست با زبان هست و نه «ساختی»، که خود از چگونگی این «رفتار» به وجود می‌آید. رفتاری که با میزان آگاهی و شّم زبانی و دو اصل جانشینی و همنشینی یا مشابهت و مجاورت کلمات، رابطه‌ای مستقیم دارد، و باقی قضایا... که بدیهی است در یک مصاحبه رادیویی و از طریق تلفن، تفصیل آن، بیش از این امکان پذیر نیست.

دست‌خط محمد حقوقی

http://www.valselit.com/article.aspx?id=1395

نقد کتاب ناشناخته ماندگان پاتریک مدیانو




آزاده فراهانی

شريك شدن در تجربه‌ای استعاری

نقد كتاب "ناشناخته ماندگان" اثر "پاتریك مدیانو" ترجمه "ناهید فروغان"

راهی به سوی نقد

هر اثر ادبی از راهی مخصوص به خود سعی می‌كند یا روایتی جدید از هستی ارائه دهد و یا بخشی از تجربیات انسان‌ها را برای دیگران تصویر سازد. آنچه مهم است این است كه این اثر باید در نهایت بتواند جهانواره‌ای مخصوص خود را ایجاد نماید. البته در هر حال اگر یك اثر ادبی كاركرد خویش را به درستی به اتمام برساند، روایتی جدید از هستی را ارائه داده است. چه نویسنده در سازوكارهای عادی هستی دست برده باشد چه در اثری واقع گرایانه تنها به توصیف بخشی از هستی پرداخته باشد، در نهایت، روایتی جدید از هستی را ارائه نموده است؛ چون حداقل كاری كه كرده این است كه سازوكاری را كه در جهان عینی پیرامون ما برقرار است وارد متنی جدید نموده.

روایت دوباره‌ی هستی و ایجاد متنی جدید از آنچه دیگران به تجربه دریافته اند، به شكل‌های گوناگونی می‌تواند ایجاد شود. راهی كه "مدیانو" در این اثر پیش گرفته است چیزی نیست جز روایت دوباره‌ی تجربه‌های یك انسان. روایت اضطراب ها، دلشوره‌ها، ترس‌ها و تجربیات اجتماعی.

در ادامه‌ی‌ این نوشتار تعدادی از نكاتی كه "مدیانو" را در شكل گیری یك جهانواره‌ی مخصوص این اثر ادبی یاری می‌كند یا باعث فاصله گیری از آن می‌شود بر‌شمرده می‌شود.

موضوع

در این متن، با نگاهی واقع گرایانه تلاش می‌شود بخشی از واقعیت موجود هستی روایت شود. آنچه خواننده با آن رویارو می‌شود، تجربه‌های ذهنی و اجتماعی دخترانی است كه همواره با دلهره و ترس سعی می‌كنند خویش را با سازوكارهای حاكم بر جامعه شان همساز كنند و با مشكلات اجتماعی و ذهنی شان كنار بیایند. با اتخاذ چنین سبكی نویسنده باید بتواند واقعیت پیرامون خویش را وارد متنی جدید سازد تا خواننده را در تجربیاتی منحصر به این متن شریك سازد. با خواندن این اثر درمی یابیم كه نویسنده به گونه ای توانسته است ما را با درگیری‌های روانی و ذهنی قهرمان داستان شریك سازد.

"... هر چه ساعت ملاقات نزدیكتر می‌شد مضطرب تر می‌شدم. گمان می‌كردم كه زندگی‌ام در گرو گرفتن آن كاراست. به خود می‌گفتم كه اگر استخدام نشوم دیگر فرصتی نظیر این برایم پیش نخواهد آمد. از خود می‌پرسیدم آیا بخت اندكی برای استخدام شدن دارم؟ برای گزینش چگونه لباس بپوشم؟ انتخاب چندانی نداشتم. ..."

"... شاید سرانجام قانعم كند. از هنگام ورود به پاریس دچار چنان شكی شده بودم كه میل داشتم توصیه‌هایی دریافت كنم و راهی را كه باید دنبال كنم، نشانم دهند. اما آیا این مرد، كه در برابر من، در این كافه، كه حرف به حرف نمی‌رسید، نشسته بود، می‌توانست به كمكم بیاید؟ آیا واقعا نیازمند انضباط بودم؟ ..."

نوع روایت

یكی از ویژگی‌های بارز این كتاب، نوع برخورد نویسنده با عنصر پیش برنده‌ی روایت است. تك تك جملات در راستای مقصود اصلی نویسنده یا شاید بهتر است بگویم جوهره‌ی اصلی متن قرار دارند. آشفتگی‌های روانی قهرمان داستان و درگیری‌های اجتماعی او در دنیایی كه در آن احساس بی‌پناهی می‌كند در سراسر متن موج می‌زند. نویسنده به خوبی جملات روایت را در خدمت فضاسازی اثر قرار داده. به گمان من نكته‌ی بارز و ویژگی جذاب روایت در این متن تسلیم نشدن روایت به طرح و توطئه و فاصله گیری آن از قصه است. خواننده در جای جای متن به طور مقطعی درگیر برخی ماجراها و فرجام آن‌ها می‌شود. ولی در همان جا آن ماجرا تمام می‌شود و دوباره جملات در اختیار فضاسازی قرار می‌گیرند. فضاسازی هم به شكل استوار و راسخی از خط اصلی و جوهره‌ی متن كه تشویش‌ها و نگرانی‌های ذهنی واجتماعی یك انسان است تبعیت می‌كند.

"... از خیابان‌های خالی كه می‌گذشتیم به نظر می‌رسید كه از سرعت خودرو رفته رفته كاسته می‌شود و همان موسیقی كمی قبل را می‌شنوم.

در مدخل هتل انگلتر توقف كرد. راه شنی را تا پذیرش پیمودیم. آنجا دیگر كسی نبود. پشت سر او از پلكان بالا رفتم. در طبقه‌ی اول راهرویی بود كه با نور چراغ خوب روشن شده بود. كلید را روی در اتاق گذاشته بودند. ..."

نویسنده با بهره گیری از راوی اول شخص توانسته است فضای وهم آلود ذهن قهرمان داستان را به خوبی به خواننده القا كند:

"... به پیمودن كینگ استریت ادامه دادم. دیگر از چیزی مطمئن نبودم، پیاده رو از زیر پاهایم در می‌رفت و در نوسان بود، گویی از پل شناوری هنگام تلاطم دریا بگذرم. ..."

استعاره

با این توصیفات می‌توان گفت با توجه به برخورد بسیار منطقی و حرفه ای نویسنده با موضوع روایت دراین متن و فضاسازی استوار و منضبطش در راستای جوهره‌ی اصلی اثر، او در شكل دادن جهانواره‌ای خاص خود موفق بوده است. او به خوبی توانسته ما را در اضطراب‌ها و تشویش‌های یك انسان شریك سازد. او به تصویر سازی یك تجربه پرداخته و همه‌ی فضاسازی‌هایش در خدمت این تجربه قرار گرفته اند. این اثر یك اثر توصیفی نیست. چرا كه نوع برخورد نویسنده با موضوع روایت باعث شده همه‌ی توصیفات كاركردی فراتر از یك توصیف عادی پیدا كنند. تسلیم نشدن به قصه نیز یكی دیگر از عواملی است كه به شكل گیری این جهانواره كمك كرده است.

در این كتاب با سه داستان مجزا رویاروییم. ولی از طرفی فضاسازی هر سه داستان به قدری به هم نزدیك است كه می‌توان آن‌ها را مانند سه بخش از زندگی یك نفر خواند. این تناقض تبدیل به عاملی شده كه می‌تواند باعث استعاری شدن متن شود.

پس آنچه باعث شده است "مدیانو" بتواند از این تجربه‌های واقع گرایانه متنی جدید ارائه دهد، رساندن زبان به مرزی استعاری است. او جهت استعاری نمودن زبان از این تكنیك‌ها استفاده نموده است:

- فضاسازی یكسان در سه بخش مختلف كتاب

- ویژگی مشترك قهرمان سه بخش مختلف كتاب

- تسلیم نشدن به قصه در روایت

ولی در ادامه‌‌ی چنین رویكردی به روایت، می‌توان در راستای توجه نویسنده به جوهره‌ی اصلی اثرش، انتظار داشت جهانواره‌ای كه شكل می‌گیرد، تبدیل به عنصری گوهرین شود. یعنی تبدیل به صورت مثالی یك واقعیت یا یك كهن الگو گردد. علیرغم شهود نویسنده نسبت به موضوع مورد نظرش، نوع روایت نیز می‌تواند یكی از عواملی باشد كه در شكل گیری این نوع جهانواره كارگشا باشد. آنچه ذهن "مدیانو" را به خود مشغول ساخته نوعی نگاه وجودانگارانه است كه به سبك اگزیستانسیالیست ها، اضطراب‌های انسان را موضوع خود قرار می‌دهد. و این پرسش كه آیا "مدیانو" توانسته است اثرش را تبدیل به نمادی از تشویش‌های انسان مدرن سازد همچنان در ذهن باقی می‌ماند.

آذر 1387

http://www.valselit.com/article.aspx?id=1350

نقدی بررمان تو خودت را دوست نداری نوشته ی ناتالی ساروت


شهلا زرلكي

رنج متن

نقدی بر رمان "تو خودت را دوست نداري" نوشته ی "ناتالي ساروت" برگردان "مهشيد نونهالي"

ناتالی ساروت در سال 1994 درست شش سال قبل از مرگش در گفت ‌و گو با رامین جهانبگلو (کتاب نقد عقل مدرن) می‌گوید: «واقعیت روانشناختی امروز ما پیچیده‌تر از واقعیت روانشناختی رمان قدیم است. ما به طور فزاینده‌ای با پیچیدگی عظیم شخصیت روبه‌رو هستیم. من ترجیح می‌دهم از "من" ی حرف بزنم که هم از نظم منطقی آگاهی فرار می‌کند و هم از توصیف سیستماتیک ناخودآگاه. اینجاست که "من" چند بعدی و چند شکلی نمایان می‌شود که سعی دارم آهسته آهسته به چنگش بیاورم، درست مثل فیلمی که با دور کند تماشا کنید. به آنچه در این شخصیت می‌گذرد نگاه می‌کنم و بدون آن که از همان آغاز یک برچسب روانشناختی مثل عقده اودیپ یا چیز دیگر به آن بزنم، تغییر و تحول آن را می‌بینم.» با توجه به آنچه ساروت در این گفت و گو در ارتباط با پیچیدگی شخصیت و یا همان من چند بعدی می‌گوید، می‌توان با قطعیت اعلام کرد که رمان «تو خودت را دوست نداری» در حقیقت مصداق و مثال کاملی برای تئوری های نظری اوست. در واقع اگر کتاب «عصر بدگمانی» را مانیفست ساروت درباره رمان نو بدانیم، این رمان را باید شاهد مثال همه ادعاهای ساروت معرفی کنیم. البته در این میان نقش من چند بعدی پررنگ‌تر است. این رمان شرح بسط یافته «من»ی است که خود از اجزای متعددی تشکیل شده است. شخصیت‌های رمان ساروت همه در دل یک شخصیت جمع شده‌اند. و یا می‌توان تعریف بالعکسی ارائه داد. بدین ترتیب که شخصیت محوری رمان در سرتاسر متن منتشر شده است. البته من دوست دارم به جای انتشار از واژه «انفجار» استفاده کنم. «تو خودت را دوست نداری» یک «من منفجر شده» است که تکه‌پاره‌های آن در متن به شکل نامساوی و ناشناخته پخش شده‌اند. هیچ کدام از این پاره‌های شخصیت یا همان من، هویت متمایز کننده‌‌ای ندارد و یا دست کم برای خواننده تشخیص این مرزها بسیار دشوار است.

اصولا درباره کارهای ناتالی ساروت حرف زدن کار دشواری است. چرا که مجبوریم درباره متنی بگوییم یا بنویسیم که نام متعارفی ندارد. «ضد رمان» ژانر مورد علاقه همه رمان نویی‌هاست و نقد و بررسی ضد رمان نیز نیازمند ابزار خاص و متفاوتی است. مسلما ما نمی‌توانیم یک ضد رمان را با معیارهای متعارف نقد و بررسی کنیم. اینجا طرح و پیرنگی در کار نیست. قصه‌ای وجود ندارد تا درباره راوی آن بحث کنیم. تنها عنصر متعارفی که وجود دارد خود «روایت» است. روایت نویسنده و نه روایت راوی یا راویان رمان. پس می‌بینیم که تعمق و غور در این رمان ساروت برای تحلیل آن بی‌حاصل است. تشتت و بی‌‌نظمی عامدانه حاکم بر این اثر راه را بر تاویل خواننده می‌بندد. تنها راه ممکن برای خواننده ارجاع به خود است. در واقع اتفاقی که می‌افتد این است: در غیاب قهرمان رمان خواننده آزاد است هر تکه از من منفجر شده این رمان را بر شخصیت خودش منطبق کند. به این شکل که با گفته‌های متن و حرف‌ها و ذهنیات رابطه برقرار کند تا نقطه مشترکی میان شخصیت خودش با یکی از من‌های متکثر متن بیابد. در فرایند خوانش رمان ضد شخصیت، خواننده به تولید شخصیت دست می‌زند. او با دخالت شخصیت خود، رمان را برای خود خواندنی می‌کند. با سوار کردن جمله‌ها و توصیف‌های انتزاعی روی سطوح ذهن خود، موفق می‌شود ارتباطی نو با رمان برقرار کند. ارتباطی که ماهیتی کاملا متفاوت با ارتباط متعارف با دیگر رمان‌ها دارد. فراز و فرود این فرایند انتزاعی پیچیده همان عاملی است که به دشوار‌خوانی متن منجر می‌شود. حتا خواننده علاقه‌مند به آثار رمان نو و به ویژه ساروت بر این دشوار‌خوانی صحه می‌گذارد.

دیگر ویژگی رمان نو که آن را دشوارخوان می‌کند، بی‌شکلی است. همین بی‌شکلی است که ارائه یک تعریف ثابت را از رمان نو دچار اختلال می‌کند. نظریه‌پردازان رمان نو معتقدند سیالیت فرمی رمان نو راه را برای تجربه‌کنندگان این مسیر باز می‌گذارد. هر شکلی امکان ظهور دارد. هر صورتی می‌توان بست و فارغ از هر قاعده‌ای می‌توان نوشت. در واقع رمان نویی‌ها یک قاعده دارند و آن «بی‌قاعدگی» است. همان قاعده‌ای که آلن رب گریه از آن با عنوان بی‌نظمی یاد می‌کند و می‌گوید رمان‌های من جنگ میان نظم و بی‌نظمی‌اند. این جنگ در متن اتفاق می‌افتد. جنگ متن با خود متن که به ضد متن می‌انجامد. طبیعی‌ست که خواندن ضد متن‌ها در وهله اول کار آسانی نیست و حتا شاید در وهله دوم و سوم هم کار آسانی نباشد. «آزمایشگاه رمان» تعبیر مناسبی است که بوتور به کار می‌برد تا نشان دهد رمان نو یک کارگاه تجربه است و همه چیز در آن بر مدار آزمون و خطاست. حال باید به خواننده رمان‌نو آن هم از نوع ساروتی‌اش حق داد که لذت مطالعه این گونه آثار را تجربه نکند. درست می‌گوید میشل بوتور که رمان نو آزمایشگاهی است که در آن آزمودن و تجربه همه چیز ممکن است. تا بی‌نهایت راه هست و شکل و صورت. تا عمق همه شخصیت‌ها و ضد شخصیت‌ها را می‌شود کاوید. می‌شود از همه‌چیز و هیچ‌چیز حرف زد. اما در این آزمایشگاه آزمودن لذت متن ممکن نیست. مگر نه این که ساروت خودش می‌گوید: نوشتن برایش رنج‌آور است و از غرق شدگی خطرناک در نوشتارش حرف می‌زند. البته او از لذت شکنجه‌آور نوشتن نیز سخن می‌گوید. اما ما مطمئن نیستیم که لذت نویسنده در نوشتن، به لذت خواننده در خواندن منتهی شود.

مرداد 1387
ماخذ:http://www.valselit.com/article.aspx?id=1254

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

رود:چکامه ای از احمد شاملو River:AhmadShamlou


خویشتن را به بستر تقدیر سپردن

و با هر سنگ ریزه

رازی به نا رضایی گفتن

زمزمه ی رود چه شیرین است!

از تیزه های غرور خویشتن فرود آمدن

و از دل پاکی های سرفراز انزوا

به زیر افتادن

و با فریادی از وحشت هر سقوط.

غرش آبشاران چه شکوهمند است!

و همچنان در شیب شیار فروتر نشستن

و با هر خرسنگ

به جدالی برخاستن.

چه حماسه ای است رود!

چه حماسه ای است... رود.

مجموعه ی ققنوس در باران. احمد شاملو

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

یک کلیپ بسیار زیبا و رومانتیک:عشق را گسترش دهیم


یک کلیپ بسیار زیبا و رومانتیک

عشق را گسترش دهیم (4,019 کیلوبایت)
برچسب ها:
عشق را گسترش دهیم،
دنبالک ها:
یک کلیپ بسیار زیبا و رومانتیک:عشق را گسترش دهیم،
این کلیپ را نیز می توانید در وبلاگ نیما خسروی ببینید.
دیدگاه من :
نمی دانم با دیدن این کلیپ چرا نا خواد آگاه به یاد شعر شاملو ی بزرگ افتادم :
روزی ما دوباره کبوترهایمان راپیدا خواهیم کرد
و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرودبوسه است
و هر انسانی برای هر انسانی
برادری است.
روزی که مردم دیگر در خانه‌هایشان
را نمی‌بندند.قفل افسانه‌ای است و قلب
برای زندگی بس است...
روزی که معنای هر سخن
دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف
به دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر
رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه‌ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما برای کبوترهایماندانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتي روزیکه دیگرنباشم...
الف. بامداد
در نماهنگی که دیدی انسانی نیاز دارد تا انسانهای دیگر را درآغوش بگیرد.آیا تاکنون صرف نظر از جنس و سن و لباس و مذهب شده که با تمام وجودت بخواهی انسان دیگری را در آغوش بگیری؟ یا تابو های ذهنت و ترس ها یا غرورت مانع شده؟زیاده خود را گناهکار ندان .من هم به این درددچارم و تو و او و دیگری....چرا؟آیا این دور افتادگی و این بی تفاوتی که ما را تا بدانجا پیش برده که دراسارت این ضایعه در آئیم و در خود وتنهاییمان علی رغم حضور در جمع /در این دور افتادگی از معتا و اصالت وجود نازنین بشری مان بپوسیم و همچنان ندانیم که به دلیل بی دلیل همین دور افتادگی ما هرگز نتوانسه ایم همسران -برادران و خواهران -دوستان خوبی برای یکدیگرو فرزندان شایسته ای برای پدر و مادرمان باشیم.چون همیشه فاصله ای بوده میان خواسته خود جوش نهادمان و واقعیت پست و به ناگزیر امروز.بگذارکمی فراتر بروم چه می شود انسان هایی که می توانند به یکدیگر عشق بورزندو یکدیگر را دوست بدارندتا این حد از هم دور و دشمن میشوند.یکدیگر را می کشند؟
و تو ای مخاطبم .عزیزکم .ای آنکه معشوق مثالی من در شعر هایم و همه امید و آرزویم هستی و شاید هیچگاه تا پایان عمر نبینمت یا شاید روزی دستانت به خونم آغشته گردددر حالی که دندان بر دندان می سایی و خرسند باشی در از پا افتادنم....ای انسان....با چه زبانی با تو بگویم که بر تو عاشقم...دوستت دارم تا بن جان و می خواهم در آغوشت بگیرم....هر که هستی ...مردی ...زنی....مسلمانی...بودایی هستی ....مسیحی هستی....جوانی یا پیری...دوستت دارم ...دوستت دارم...دوستت دارم ....آتش سوزان و فروزان این کلمات را دریاب ..دریاب.
روزی که خدا زمین را آفریدخاکی را آفرید به غایت زیبا و پاکیزه و بدون آلودگی زمینی که صبح با نوازش نور آفتاب بیدار می شد و نغمه خوانی عاشقانه پرندگان و شب با غروب قشنگ خورشید در آغوش دریا.کوه ها درختان دشت ها ....این زمین به من و تو سپرده شدو اکنون نیمه ویران است....چه کرده اند پدران ما ...چه کردیم ما؟آیا فرصتی برای جبران مانده ست؟در زمینی که پدران بردند و خوردند و ویران کردند ؟آیا فرصتی مانده است؟ مگر ما چه گلی به سر این خاک زده ایم ؟خاک پاک که حتا پیکر برادرمان هابیل را که به ستم در خون کشیده ایم در خود پنهان می کند و گناه نابخشودنی ما را می پوشاند.
مگر ما چه کرده ایم جز تولید مثل و تولید زباله؟جز دود و ضایعات کارخانه ای ؟آیا نسل هایی که درین چند هزار سال پی در پی به دنیا آمده اند و پس از ۶۰-۷۰سال ویران کردن و آلوده سازی این خاک رفتند و در آغوش همین خاک آرمیدندتوانستند چیزی بهتر از پدرانشان باشند؟کارندارم به چند نفری دانشمند و هنرمند انگشت شمار که شده اند کورسوی امید برای ماندن و تلاش من و تو . اما بقیه چه؟ علی(ع)در روایتی میگوید:مردم دو دسته اند: دانشپژوهان و دیگر مانند انبوهی از مگسان! بقیه در این گردونه پر تکرار بی حاصلی چه کاره اند؟ تاگور می گوید هر نوزادی که به دنیا می آید نشانه ای است از آنکه هنوز پروردگار هستی از انسان نومید نشده است و نیچه در هیچ آمیزشی فضیاتی نمی بیند جزآنکه در پس آن آفرینش ابر انسان در کار باشد.کدام ابر انسان نیچه عزیزکه با کلماتت سالیان سال است آتش به جانم افکنده ای ؟کدام ابر انسان ؟ دیکتاتور ها جای ابر انسان را گرفته اند.نمی بینی؟دیکتاتور هایی که ترجمه اهانت به انسانیت اند.درین مخمصه کومجالی برای ساختن ؟ برای عشق ورزیدن ؟ برای دوست داشتن ؟ انگونه که دیگر کسی کسی را نکشد؟کسی از دیگری دزدی نکند؟....غرب با همه تجربه های اندیشگی با سرعت نور می رود به سوی ابهام و ما جزیره های دور افتاده که با درازگوش فرتوت سنت می تازیم به سوی بدویت!بگذریم اما فراموش نکنیم.
........
شعری که در مراسم تحلیف ریاست جمهوری باراک اوباما توسط الیزابت الکساندر خوانده شد ، سرشار است از امیدی آفتابی و گرم موج زنان در لایه لایه ی هر کلام ، با نگاهی دوخته شده به فرداها... الیزابت الکساندر، متولد 1962در محله هارلم، دارای دکترای ادبیات انگلیسی از دانشگاه پنسیلوانیا، استادیار بخش مطالعات انجمن آفریقایی امریکایی است. آخرین کتاب او با نام «آمریکای برتر» برنده ی جایزه پولیتزر در سال 2005 بود.
متن زیر برگردانی است از شعر زیبایی که او در مراسم تحلیف اوباما خواند.
شعر: الیزابت الکساندربرگردان: گلاره جمشیدی
Praise Song for the Day (متن اصلی شعر)
سرود ستایش بخوان برای روز
هر روز به سوی کار و کسب مان می رویم،
از کنار هم می گذریم،
یا چشممان به هم می افتد یا نمی افتد،
یا در شرُِِف حرف زدن ایم یا در حال گفتگو.
هر چیز در اطرافمان، قیل و قالی بیش نیست.
هر چیز در اطرافمان، قیل و قالی است
و خار و خاشاکی و هیاهویی،
و جد و آباءمان بر روی زبانهامان.
یک نفر دارد درزی را کوک می زند،
سوراخی بر یونیفرمی را رفو می کند،
لاستیکی را پنچری می گیرد،
خرابی ها را تعمیر می کند.
یک نفر در تلاش است
جایی موسیقی به پا کند،
با یک جفت قاشق چوبی بر طبلی روغنی،
با ویولن سل، جعبه ی صدا، هارمونیکا، آواز.
زنی با پسرش منتظر اتوبوس است.
کشاورزی حواس اش به تغییر وضع آسمان است.
معلمی می گوید: مدادها را به دست بگیرید، شروع کنید.
ما در کلمات با هم روبرو می شویم،
کلمات، دشوار یا سهل،
نجوا شده یا دکلمه شده،
کلماتی برای توجه،
تجدید نظر.
ما از جاده ها و بزرگراههای کثیفی عبور می کنیم
که نشان دارند از قصد کسی
و سپس کسانی دیگر،
آنانکه گفتند من باید ببینیم آن سوتر چیست.
می دانم چیز بهتری پائین جاده است.
باید جایی پیدا کنیم که در امان باشیم.
به آنجا می رویم که هنوز پیدا نیست.
رک و راست بگو:
بسیاری کسان برای این روز جان داده اند.
نام جان دادگانی که ما را به اینجا رساندند آواز کن،
که بر ریل های قطار خوابیدند،
پل ها را برافراشتند،
پنبه و کاهو درو کردند،
خشت به خشت بناهای درخشان به پا کردند،
و پاک ماندند و در بطن هرچیز کوشیدند.
سرود ستایش بخوان برای تلاش،
سرود ستایش بخوان برای روز.
سرود ستایش بخوان برای اثر سرانگشتان کاربلد،
که بر میزهای آشپزخانه شکل گرفته اند.
برخی با «همسایه ات را دوست بدار مانند خودت» زنده اند ،
برخی با «آزار نرسان یا بیش از نیازت برندار».
چه می شود عشق
توانمندترین کلمه باشد؟
عشق فراتر از زناشویی، فرزندی، وطن پرستی،
عشق گسترده بر پهنای آبگیری از نور،
عشق بی نیاز از پیش دستی در گلایه.
در تلالوء تابان امروز،
در این هوای زمستانی،
هرچیزی را یارای آفریده شدن است،
هر جمله ای را توان آغاز.بر روی لبه ها،
حاشیه ها، تیزی ها.
سرود ستایش بخوان
برای پیش رفتن به سوی آن نور.
دنبالک :گلاره و نارنج طلا
Ne me quitte pas
Ne me quitte pasIl faut oublier Tout peut s'oublier Qui s'enfuit déjà Oublier le temps Des malentendus Et le temps perdu A savoir comment Oublier ces heures Qui tuaient parfois A coups de pourquoi Le cœur du bonheur Ne me quitte pas Ne me quitte pas Ne me quitte pas Ne me quitte pas
Moi je t'offrirai Des perles de pluie Venues de pays Où il ne pleut pas Je creuserai la terre Jusqu'après ma mort Pour couvrir ton corps D'or et de lumière Je ferai un domaine Où l'amour sera roi Où l'amour sera loi Où tu seras reine Ne me quitte pas Ne me quitte pas Ne me quitte pas Ne me quitte pas
Ne me quitte pas Je t'inventerai Des mots insensés Que tu comprendras Je te parlerai De ces amants-là Qui ont vu deux fois Leurs cœurs s'embraser Je te raconterai L'histoire de ce roi Mort de n'avoir pas Pu te rencontrer Ne me quitte pas Ne me quitte pas Ne me quitte pas Ne me quitte pas
On a vu souvent Rejaillir le feu D'un ancien volcan Qu'on croyait trop vieux Il est paraît-il Des terres brûlées Donnant plus de blé Qu'un meilleur avril Et quand vient le soir Pour qu'un ciel flamboie Le rouge et le noir Ne s'épousent-ils pas Ne me quitte pas Ne me quitte pas Ne me quitte pas Ne me quitte pas
Ne me quitte pas Je ne vais plus pleurer Je ne vais plus parler Je me cacherai là A te regarder Danser et sourire Et à t'écouter Chanter et puis rire Laisse-moi devenir L'ombre de ton ombre L'ombre de ta main Ne me quitte pas Ne me quitte pas Ne me quitte pas Ne me quitte pas

سراینده و خواننده: ژاک بر‌ِل برگردان و بازسرایی: گلاره جمشیدی
ترک‌ام نکن!
ترک‌ام نکن!
باید فراموش کرد
هرآنچه را که می‌توان
به فراموشی سپرد،
هرآنچه را که گریخته‌است دیگر از دست.
باید فراموش کرد روز و روزگاری را
که به کژفهمی گذشت،
باید فراموش کرد
زمان‌های از دست‌رفته را،
و لحظه لحظه‌هایی راکه هر‌ازگاه
با کوبش سوال‌هاقلب شادمانی راآماج تیرها می‌کنند.
ترک‌ام نکن!
ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!
من برایت مرواریدهای باران به ارمغان می‌آورم،
از سرزمین‌هایی دور که هیچگاه بارانی در آن نمی‌بارد.
زمین را می‌کاوم،حتی پس از مرگ‌ام،
تا اندام‌ات را بپوشانم
با ردایی از طلا و نور.
من برایت
عالمی به پا خواهم کردکه پادشاه‌اش عشق باشد،
قانون‌اش عشق باشد،شاهبانویش تو باشی!
ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!
من برایت
کلامی می‌آفرینم،
شگفت که معنایش راتو بدانی تنها.
من برایت
داستان این دو عاشق را خواهم گفت که دوبار برافروختن دلهاشان راشاهد بودند.
به گوش‌ات داستان شهریاری را خواهم گفتکه از بس تو را ندید، مُرد!
ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!
بارها دیده شده از آتشفشانی دیرینه
که گمان می‌رفت پیر است و خاموش،آتش فوران کرده‌است.
و باز دیده‌شدهم
زارعی سوخته
گندم‌ها به بار می‌آورندبیشتر از بهارانی خوش؛
و شب که درمی‌رسدسرخی و سیاهی با هم نمی‌مانند،
چرا که آسمان
برمی افروزد و می‌درخشد.
ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!
ترک‌ام نکن!گریه نمی‌کنم دیگر،
حرف نمی‌زنم دیگر،
پنهان می شوم گوشه‌ای
تا نگاهت کنم،تو را که می‌رقصی
تو را که لبخند می‌زنی.
تا گوش کنم،
تو را که می‌خوانی
تو را که می‌خندی.ب
گذار که سایه‌ای باشم
برای سایه‌ات،
بگذار که سایه‌ای باشم برای دستان‌ات.
ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!ترک‌ام نکن!
ترانه فرانسوی Ne me quitte pas (ترک‌ام نکن) در سال 1959 توسط ژاک برل (Jacques Brel) خواننده فرانسوی – بلژیکی به ‌زبان فرانسوی نوشته و اجرا شد. این ترانه به عنوان یک اثر استاندارد موسیقی پاپ شناخته می‌شود و به ۱۵ زبان ترجمه شده است که هنرمندان متعددی آن را اجرا کرد‌ه‌اند. از آن جمله می‌توان به فرانک سیناترا، تام جونز، خولیو ایگلسیاس، استینگ، پاتریسیا کاس، سیندی لاپر، امیلیانا تورینینی، نینا سیمونه، نیل دایاموند و... اشاره کرد که بسیاری از این اجراها مدت‌ها در صدر جدول‌های موزیک پاپ قرار داشتند.ترانه مشهور If you go away نیز اجرای انگلیسی همین ترانه است که البته ترجمه آن کمی متفاوت با متن اصلی است.این ترانه را به همراه توضیحات بیشتر در
اینجا و اینجا گوش می‌کنیم و می‌خوانیم.

ده چيز كه در زندگي ما را خوشحال مي‌كنند



خوشبختي کيفيت ذهني است که انديشه از آن لذت ميبرد.
ماکسول مالتز
ده چيز كه در زندگي ما را خوشحال مي‌كنند:
موضوعات وابسته به شادي- مطالعه شده در جامعه آمريكا
By kathleenMcGowan,
PsychologyToday.comافسانه‌اي كه در
ذهن ما نقش بسته اين است كه هر چه در زندگي چيزهاي بيشتر، بهتر و گرانتري داشته باشيم،شادتر خواهيم بود. ولي حقيقت اين است كه اكثر اين چيزهايي كه ما فكر مي‌كنيم برايمان شادي به ارمغان مي‌آورند، بي‌فايده، پردردسر و حتي كسالت‌ بار هستند.
Happy couple sitting on a porch step خوشبختي مشكل به دست مي‌آيد.. گاهي مي‌بينيم كه هر كاري مي‌كنيم بازهم در زندگي شاد نيستيم. فكر مي‌كنيم اگر همه چيز تحتكنترلمان باشد (شغلمان، تحصيلاتمان و پول)، خوشبختيم. اما مطالعات نشان داده كه داشتن تمام اين چيزها كه سالها رويشان وقتو انرژي مي‌گذاريم و گاهي به تنها هدفمان تبديل مي‌شود، فقط 15-10 درصد سهم خوشبختي ما را در اين دنيا تشكيل مي‌دهند.احساس شادي و خوشبختي دروني است و به نوع شخصيت و طرز فكر ما بستگي دارد و رفاه و يا عكس آن سختي كشيدن درزندگي خيلي در احساس نهايي ما در مورد زندگي‌مان مؤثر نيست. نتيجه: ارزش‌ چيزهاي كوچك را دانستن، ما را مكرراً راضيمي‌كند و حس خوشبختي ما را بالا نگه مي‌دارد. در حاليكه اگر دنبال لذت‌هاي بزرگ و هيجانات زياد بگرديم، هر چه بزرگتر باشند،خلأ بعدي ناشي از نبودنشان هم بيشتر است و در نهايت نارضايتي و غم بيشتري نصيب ما مي‌سازند.حال به چند فاكتور مؤثر در احساس رضايتمندي از زندگي نگاهي بيندازيمAttractive woman eyed by four men زيبايي:مردم از آدم زيبا خوششان مي‌آيد. خوشگلي و خوش هيكلي مي‌تواند به محبوبيت بيشتر در جامعه‌اي كه هستيم به ما كمك كنندو نيز شايد شغل بهتري به دست بياوريم اما اگر اين اتفاق نيفتد (چون محبوبيت و شغل بهتر فقط به ظاهر ما مرتبط نيستند)،زيبايي به تنهايي، خاصيت چنداني ندارد.
Wad of billsپول:اگر فقير باشيم، پول داشتن ما را خوشحال مي‌كند. اما بعد از مرز در آمد 40،000 دلار در سال، پول بيشتر باعث خوشبختي وشادي بيشتر نمي‌شود. اگر بيشتر داشته باشيم، وارد مرحله مقايسه مي‌شويم. در مرحله مقايسه اگر از همسايه خود بيشترداشته باشيم ظاهراً خوشحالتر هستيم! (واضح است كه چنين خوشحالي چقدر ارزش دارد).Graduating students in gowns تحصيلات:در سالهاي 1950 تا 1960، يادگيري يك كتاب شادي مي‌آورد. اما حالا ديگر داشتن تحصيلات دانشگاهي الزاماً قادر نيست ما راشادتر و سرزنده تر سازد. تحصيلات درها را به روي داشتن يك شغل بهتر مي‌گشايد اما در عين حال توقعات ما را ازسطح زندگيمان بالا مي‌برد و خب، هر فردي به تمام توقعات خودش در زندگي نمي‌رسد.Toddler and older woman پيري:
مطالعات نشان داده‌اند كه جوانها از اخبار بد آگاهترند و همچنين از احساسات منفي بيشتري برخوردارند. به نظر مي رسد كه علي‌رغماينكه هر چه پيرتر مي‌شويم سلامتي و احتمالاً وضعيت اقتصادي‌مان شكننده تر مي‌شود، با اين حال، پا به سن گذاشتن، ما را به سمت مثبت انديشي بيشتر سوق مي‌دهد.
Man playing chess هوش:ديده شده كه باهوشتر بودن، فقط به ميزان اندكي به خوشحالي ما مي‌افزايد. افراد خيلي باهوش، ديرتر راضي مي‌شوندچون توقعات بالاتري دارند و از كاستي‌هاي زندگي‌شان آگاهي بيشتري دارند.
Gospel choir دين:دين فقط در صورتي در زندگي خوشبختي مي‌آورد كه ناشي از ايماني قلبي باشد. اما اگر به شبكه اجتماعي وانجمن‌هاي مذهبي دل ببنديم، سهم كوچكي در شادي ما خواهد داشت.Man launching bowling ball اوقات فراغت:اگر از اوقات فراغتمان خوب استفاده كنيم، به ايجاد يك روان شاد و سالم كمك مي‌كند. بخصوص اگر فعاليتي فيزيكي و دسته جمعي كه تا اندازه‌اي مهارت لازم داشته باشد را انتخاب كنيم (به كلاس رقص سالسا فكر كنيد!) اما اكثر ما قسمت اعظم اوقات فراغت خودرا پاي تلويزيون مي‌گذرانيم. هرچند اين كار تا چند دقيقه باعث تمدد اعصاب و استراحت مي‌شود اما بعد از چندي ما را واردفاز بي‌تحركي و رخوت مي‌نمايد. در حاليكه اگر برويم بيرون و مثلاً بولينگ بازي كنيم خيلي شادتر خواهيم شد.در خانه ماندن ممكن است گاه گاهي خوب باشد ولي در دراز مدت ما را غمگين مي‌سازد.Woman applying lipstick looking in mirror عزت نفس:عزت نفس و اعتماد به نفس داشتن، ما را در برابر رنج رواني محافظت مي‌كنند. كساني كه براي خود شخصيت و ارزش قائلند،كمتر افسرده، تنها يا مضطرب مي‌شوند.Four men hanging out مهارتهاي اجتماعي:دوستي، يكي از شادي‌هاي اصلي زندگي است. با دوستان خوب وقت گذراندن، بيشتر از بودن با اقوام مي‌تواند روحيه بخش باشد.
Laughing woman شوخ طبعي:در كار يا تحصيل، جديت يكي از عوامل قطعي موفقيت است. اما در عين حال، جدي نگرفتن نيز خيلي وقتها اميد و شادي مي‌آورد.فقط با يك ديدگاه پر از اميد و مثبت انديشي است كه مي‌شود خنديد.
People erecting a frame for a new house كارهاي خوب داوطلبانه:نتيجه مطالعات نشان داده كه شركت در كارهاي داوطلبانه و خيريه بيشتر از هر چيزي (بجز رقصيدن) ايجاد شادماني مي‌نمايد. حس انجام دادن يك كار خيرخواهانه، در خدمت جمع بودن و اين فرصت كه يك كار با معني در زندگي انجام دهيم،براي اكثر مردم بزرگترين شادي زندگي بوده است.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

آدمک آخر دنیاست بخند


آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدامثل توتنهاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
فکر کن فکر تو ارزشمند است
فکرکن گریه چه زیباست بخند
صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست بخند
راستی آنچه بهت یاد دادیم
پر زدن نیست که درجاست بخند
آدمک نغمه ی آغازنخوان!!
به خدا آخر دنیاست بخند......

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

از دفترچه ی خاطرات یک دوشیزه :یک داستان از آنتوان چخوف


از دفترچه ی خاطرات یک دوشیزه

۱۳ اکتبرخیلی خوشحالم . . .بالاخره به کوری چشم دشمنان در کوچه ی من هم عید شد!باورم نمی شد .حتی به چشم های خودم هم اعتماد ندارم .از صبح زود در مقابل پنجره ی اتاقم مرد قد بلند مو مشکی و چشم و ابرو سیاهی مرتبا قدم می زند .سبیل هایش عالی است! . . .امروز پنجمین روزی است که از صبح زود تا اوایل شب مرتبا جلوی پنجره ی اتاق من قدم می زند و پیوسته نگاه می کند .من چنین وانمود می کنم که متوجه او نیستم .۱۵ اکتبرامروز از صبح باران سیل آسایی می بارید .با وجود این طفلک مثل روزهای قبل،از صبح زود در مقابل اتاق من قدم می زند .دلم سوخت و برای این که تشویقش کرده باشم چشمکی به او زده و بوسه ی هوایی برایش فرستادم . با لبخند دلپذیری جوابم داد.راستی او کیست ؟ خواهرم واریا می گوید که این مرد عاشق اوست و فقط به خاطر اوست که در زیر باران سیل آسا راه می رود و خیس می شود . . . آه چقدر خواهرم بی عقل است ، مگر ممکن است که مرد مو سیاه و چشم و ابرو مشکی دختری مو سیاه و چشم و ابرو مشکی را دوست بدارد ؟ پس از اینکه مادرم از این ماجرا باخبر شد به ما دستور داد که بهترین لباسمان را بپوشیم و سر و وضعمان را مرتب کرده و در کنار پنجره بنشینیم .او گفت :”شاید این مرد آدم حقه بازی است شاید هم آدم خوبی باشد در هر صورت شما کار خودتان را بکنید.”حقه باز ؟ بر عکس .آه مادر جان چقدر تو آدم ساده و احمقی هستی !۱۶ اکتبرخواهرم واریا امروز گفت که من باعث ناراحتی زندگی او شده ام و در مقابل سعادت و خوشبختی اش سدی ایجاد کرده ام !من چه تقصیر دارم که او مرا دوست دارد و به خواهرم اعتنایی نمی کند ؛پنجره را باز کردم و طوری که کسی نفهمد یادداشت کوچکی را به سویش پرتاب نمودم . . .کاغذ را خواند .آه چقدر بدجنس است . . .گچی از جیبش بیرون آورد و با حروف درشت روی آستینش نوشت “بعدا” .مدتی در مقابل پنجره قدم زد سپس به آن طرف خیابان رفت و روی در خانه ی مقابل با گچ نوشت : “با پیشنهاد شما مخالفتی ندارم ولی بعدا ” ، و فورا نوشته ی خود را پاک کرد .چرا قلب من به این شدت می تپد ؟۱۷ اکتبرامروز واریا با آرنجش ضربه ی محکمی به سینه ام زد .دخترک کثیف و حسود و مهملی است !امروز هم مثل روزهای قبل او در زیر پنجره ی اتاق راه می رفت .با پاسبان محله تعارف کرد و در حالی که چند بار پنجره ی اتاق مرا به او نشان داد مدتی با یکدیگر آهسته صحبت کردند .حقه ای می خواهد بزند ؟حتما دارد به پلیس وعده و وعید می دهد و او را با خودش همراه می سازد . آه مردها !چقدر شما ظالم و بدجنس و در عین حال موجودی عالی و دوست داشتنی هستید !۱۸ اکتبردیشب پس از غیبت طولانی برادرم “سرژ” از مسافرت برگشت .هنوز داخل رختخوابش نرفته بود که از طرف پلیس او را به کلانتری بردند .۱۹ اکتبرمردکه ی کثیف پست فطرت .بی همه چیز !حالا معلوم شد که در تمام مدت این ۱۲ روز او در زیر پنجره ی ما به خاطر برادرم که پول اداره اش را به جیب زده و مخفی شده بود راه می رفت و کشیک می داد .امروز صبح باز سر و کله اش در مقابل پنجره ی اتاقم پیدا شد . قدری در خیابان راه رفت و موقعی که خلوت شد در روی در خانه ی مقابل نوشت : “حالا دیگر آزادم و در اختیار شما هستم .” از لجم زبانم را در آورده و به او نشان دادم . . .حیوان پست فطرت !
داستان متشکرم از چخوف نازنین را در هفتمین ققنوس بخوانید.
انتقام زن - خوشحالی :2 داستان از آنتوان چخوف را در وبلاگ نیما خسروی بخوانید.
چند داستان دیگر از جخوف را
اینجا ببینید.
در موردچخوف اینجا را ببینید.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

کاریکاتور: بخندم یا بگریم ؟



لطفا به کارتون بالا خوب نگاه کنید:چیزی نزدیک به ۲۰سال است آن را دارم . چند سالی به دیوار اتاقم نصب بود.این طرح گاه همه وجودم را از یک دلتنگی غریب پر می کند.عمق تصویررا ببينيد: جایی که قرار است ژرف ترین خواستگاه آدمی باشد اما در بالا ترین قسمت تصویر دیده می شود!بلندای دیوار های ناگزیر و نا گریز را در دو طرف بنگرید.و در انتها ......سرنوشت تراژیک انسان .... آیا من و تو عزیزکم پایانی جز این خواهیم داشت؟

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

هدایت : مردی که در کابوس هایش گم شد




دست خط صادق هدایت :









نام کتاب :بوف کور

نویسنده : صادق هدایت ناشر : پارس بوک زبان کتاب : فارسی تعداد صفحه : 53 قالب کتاب : PDF حجم فایل : 609 Kb
توضیحات : بوف کور مشهورترین اثر صادق هدایت نویسنده معاصر ایرانی، رمانی کوتاه و از شاهکارهای ادبیات سدهٔ ۲۰ است.این رمان به سبک فراواقع‌ نوشته شده و تک‌گویی یک راوی است که دچار توهم و پندارهای روانی است. این کتاب تاکنون از فارسی به چندین زبان از جمله انگلیسی و فرانسه ترجمه شده‌است. گلچین کوچکی از متن این کتاب :
قسمت هایی از داستان بوف کور صادق هدایت: در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسطشراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد می ا فزاید.آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبيعی ، این انعکاس سایهء روح که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می کند کسی پی خواهد برد؟من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم داغ آنرا هميشه با خودم داشته و خواهم داشت.من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقايع در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است بايد افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی ديوار خميده ومثل اين است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای اوست که می خواهم آزمايشی بکنم: ببینم شايد بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسيم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم خودم را بهتر بشناسم.افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند - آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم، می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم......در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که بصورت یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه همهء بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم وبعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد-نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.سه ماه - نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی یادگار چشم های جادویی یا شرارهء کشنده چشمهايش در زندگی من هميشه ماند -چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی من است؟نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون ديگر او با آن اندام اثيری،باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت، او ديگر متعلق باين دنیای پست درنده نیس- نه، اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم.بعد از او من دیگر خودم را از جرگهء آدم ها، از جرگهء احمق ها و خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه بردم- زندگی من تمام روز میان چهار ديوار اتاقم می گذشت و می گذرد-سرتاسر زندگیم میان چهار ديوار گذشته است....» نمی‌خواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان بکنم چون هوزوارشن ادبی به دهنم مزه نمی‌کند.» بارها به فکر مرگ و تجزیهٔ ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمی‌ترسانید برعکس آرزوی حقیقی می‌کردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که می‌ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله‌ها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود گاهی دلم می‌خواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهٔ ذرات تن خودم را به دقت جمع‌آوری می‌کردم و دو دستی نگه می‌داشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله‌ها نرود. تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی می‌کردند و تملق می‌گفتند. آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصه خودم را نمی‌نویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهائی که بان نرسیده‌اند. آرزوهائی که هر متل‌سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خودش تصور کرده‌است. در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد....
این هم یک لینک دیگر برای دریافت بوف کور(لطفا کلیک کنید)







برای خواندن لطفا روی عنوان ها کلیلک کنید:












































آرامگاه هدایت:


























آخرین عکس صادق هدايت، سه شنبه 20 فروردين 1330 در آپارتمان اجاره‌اي شماره‌ي 37 مكرر، خيابان شامپيونه، پاريس.. هدایت در سال ۱۳۲۹ به پاریس رفت و در سال ۱۳۳۰ با باز کردن شیرگاز به حیات خویش خاتمه داد. پس از خودكشي ، پیکرش را روي تخت خواب قرار داده‌اند.
































دست خط هدایت :





























تعدادی از آثار صادق هدایت:






مجموعه سايه روشن:س.گ.ل.ل زني كه مردش را گم كرد عروسك پشت پرده آفرينگان شبهاي ورامين آخرين لبخند پدران آدم مجموعه سگ ولگرد: سگ ولگرد دن ژوان كرج بن بست كاتيا تخت ابونصر تجلي تاريكخانه ميهن پرست مجموعه زنده بگور:زنده بگور حاجي مراد اسير فرانسوي داود گوژ پشت مادلن آتش پرست آبجي خانم مرده خورها آب زندگي
مجموعه سه قطره خون:
سه قطره خون گرداب داش آكل آينه شكسته طلب آمرزش لاله صورتكها چنگال مردي كه نفسش را كشت محلل گجسته دژ توپ مرواري كاروان اسلام بوف كور مرگ آقا بالا اشک تمساح دیوار انسان و حیوان فردا فرهنگ فرهنگستان فواید گیاهخواری اوسانه پروین دختر ساسان پیشگویی های زرتشت سامپینگه سایه ی مغول شرح حال یک الاغ هنگام مرگ ترانه های خیام وق وق ساهاب زمهریر و دوزخ اردشیر پاپکان مازیار مسخ حاجی آقا هوسباز افسانه آفرینش گذر واژه: http://www.98ia.com/






با سپاس بسیار ازعلی:http://www.kafshe3khat.blogfa.com





صادق هدایت به همراه ترز در پاریس :
























روی جاده نمناک - سروده زیبایی از مهدی اخوان ثالث در رثای هدایت (از این اوستا- ۱۳۴۰)

اگر چه حالیا دیری ست کان بی کاروان کولی
از این دشت غبار آلوده کوچیده ست،
و طرف دامن از این خاک دامنگیر برچیده ست ؛
هنوز از خویش پرسم گاه :
آه
چه می دیده ست آن غمناک ، روی جاده ی نمناک؟
*
زنی گم کرده ، بوئی آشنا ، و آزار دلخواهی ؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنان چون پار یا پیرار ؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خاک روی جاده ی نمناک؟
*
چه نجوا داشته با خویش ؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سودازده ، کافکا ؟
-(درفش قهر ،
نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر ،
لجن در لج ، لج اندر خون و خون در زهر .) –
همه خشم و همه نفرین ، همه درد و همه دشنام ؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همه آفاق ، مست راستین خیام ؟
تفوی دیگری بر عهد و هنجار عرب ، یا باز
تفی دیگر به ریش عرش و بر آئین این ایام ؟
چه نقشی می زده ست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت ؟
به شوق و شور یا حسرت ؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده ی نمناک؟
*
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر ، آن نازنین عیار وش لوطی ؟
شکایت می کند زان عشق نافرجام دیرینه ،
وز او پنهان ، به خاطر می سپارد گفته اش طوطی ؟
کدامین شهسوار باستان می تاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جاده ی نمناک ؟
*
هزاران سایه جنبد باغ را ، چون باد بر خیزد
گهی چونان ، گهی چونین .
که می داند چه می دیده ست آن غمگین ؟
دگر دیری ست کز ، این منزل ناپاک کوچیده ست
و طرف دامن از این خاک برچیده ست .
ولی من نیک می دانم ،
چو نقش روز روشن ، بر جبین غیب می خوانم ,
که او هر نقش می بسته ست ، یا هر جلوه می دیده ست ،
نمی دیده ست چون خود پاک ، روی جاده ی نمناک .

مهدی اخوان ثالث تهران ، اردیبهشت ماه یکهزارو سیصدو چهل
روی جاده نمناک عنوان نوشته ای از هدایت می باشد در سالهای ۱۳۱۰-۱۳۰۵ که مفقود گردیده است.
دانلود داستانهای صوتی صادق هدایت
پسوند بعضی ازاین فایل ها amr هست که روی اکثر گوشیهای موبایل اجرا میشه، اگه هم خواستین روی کامپیوتر اجرا کنید ،برنامه های مختلفی این فایلها رو اجرا میکنن، اگه برنامشو نداشتید از این
برنامه کم حجم استفاده کنید....امیدوارم از شنیدنشون لذت ببرید....
(دو تا داستان آخر متعلق به وبلاگ ketabkhaneyegooya.blogspot.com)
آب زندگی (Mp3)
آبجی خانم (Mp3)
داش آکل
زنده به گور
سگ ولگرد
سه قطره خون
طلب آمرزش (Mp3)
محلل (Mp3)


سایت ها ی مرتبط:
http://www.sadeghhedayat.com
http://www.suicide-recall.blogfa.com
http://sadeghhedayat.persiangig.com
http://sadeghhedayat.blogfa.com
http://www.mandegar.info/1388/Ordibehesht/J-eshaghian.asp
http://www.barandeh24.com/forum/showthread.php?t=925&page=2

نوشتن

گفت:
-مي نويسي؟
از گذشته يا حال؟
گفتم :
-مي نويسم.
از هميشه
تا مرز محال.

دنبال کننده ها

برچسب‌ها


شاعرانه-((شمع))

طنین منجمد رویا
مخوانم
به بیداری
مخواه
برخیزم
باردیگر عاشق و سر فراز
بخندم بر مرگ
من
تا بوسه نور بر برگ های نجیب شمعدانی
گریسته ام .
دیگر
تمام شده ام .
عزیزم!