۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

زمان زیادی می گذرد! داستان کوتاه ازلرد دونسانی


زمان زیادی می گذرد!
لرد دونسانی- ترجمه : علی اصغرراشدان
آقای « لینتان » یک روز قشنگ تابستانی توسفری تجاری بود- تمام سفرهای ایشان به نوعی تجاری بود. اتوموبیلش توخیابان ها سرمی خورد. اواسط روزبه موازات ساحل میراند. باد نیرومند سطح آب می وزید، ناگاه احسا س گرسنگی کرد. به راننده گفت که نگهدارد. بانان کره ای درجه یکی که براش منظورشده بود، پیاده شد. کناره دریاراپائین رفت. رو یکی ازنیمکتهای مرکزجهانگردی نشست ونهارش راخورد. گرسنگیش که رفع ورجوع شد، مقوله ای دیگربه سراغش آمد. احتمالانتیجه فرازوفرودموجها یادیدن ردیف خانه های سفید ی بود که توپرتوخورشیدجنوبی میدرخشیدند. خاطرات کهنه ذهنش را تسخیرکردند. به منطقه ی آشنائی که پنجاه سال می شناخت، اندیشید. جائی که خیلی پیش تبدیل به حمام آب گرم معدنی شده بود. به دختری که آن روزهاپانزده ساله بودوخودنیزبزرگترنبود، اندیشید. روی یکی ازهمین نیمکت ها می نشستند. آره، دقیقایکی ازهمین ها بود. اندیشیدن به دحتری که مدتها پیش فراموشش کرده بود، متعجبش کرد. احتمالادریااحساس های گذشته مربوط به دختررازنده وبه خاطرش آورده بود. دریا باهمان زبان گذشته ها حرف میزدوتغییری نکرده بود. خانه ها هم چندان چهره عوض نکرده بودند. شهرخیلی بزرگ شده وازهرطرف کش آمده بود. آن خانه خارجیهارا، که مثل کف دستش می شناخت، حالانمی دانست کجاست. خانه مال مادرش بود، که زیادهم زندگی نکرد. دخترجوان تنها فرزندش بود. حتماخانه به اورسیده بود. درخوداندیشید: « چه آرزوهائی داشتیم!»همه چیزرا به یادنمی آورد. به دریا خیره می شدندودرباره اش گپ می زدندوبه فکرفرومیرفتند: عمقش چه قدراست؟ تاچه فاصله ازساحل دیده می شود؟ ماردریائی واقعاچه شکلی است وچراآب دریاشوراست؟ گیسوانی بلوند داشت وپرتوخورشید لابه لایشان کاملاطلائی می شد...
زمان زیادی می گذشت. جوان ها دیگرنمی توانستند دوران خوشی راکه آنهازیسته بودند، به خاطرآورند. حالااوتاجری موفق بود وتو راهپیمائی هاش، باملاحظه وطبق قانون، قدم برمیداشت. یعنی زن میتوانست جوان پرورشگاه کنارخانه شان رابه یادآورد! امواج برامواج می پیچیدندوچهره به ساحل که می کوبیدند، خاطرات کهنه راجلوپاهاش متراکم می کردند. باخوداندیشید: « پس دلیل هجوم خاطرات گذشته به ذهنم این است!خیلی عجیب است!واقعاخارق العاده وعجیب است!» سه کلمه آخرراباصدای بلند اداکرد.
خانم پابه سن گذاشته ی کلاه گیس به سری پرسید: «چه فرمودید؟»
ظاهراتوفاصله ای که مردغرقه توروءیاهاش بود، زن طرف دیگرنیمکت نشسته بود. حضورشبح گونش چندصدای آهسته بوجودآورده بودکه توبگو مگوی قرنها یکنواخت دریاگم شده بود. زن چاق وتنومندبود، گیس هاش رابارنگ آبی سایه زده بود. مردگفت:
« معذرت میخواهم، ازخودم پرسیدم دوشیزه ای به نام « آردنر»، که دیگربه جایش نمی آورم، تواین فاصله ازدواج کرده یانه؟ تنها دخترخانم آردنربود. خانواده شان مالک یکی ازآن ردیف خانه ها بودند. تویکی ازبلوکهای پشتی بود. یعنی اوهنوزتوهمان خانه زندگی می کند؟»
زن کلاه گیس به سرپرسید« هنوزآن جازندگی می کند؟»
آقای لینتان گفت« آره، من اینطورفکرمی کنم. شما این قسمت شهررامی شناسید؟ »
زن تائیدکرد« آره، من همین جازندگی می کنم.»
لینتان پرسید« پس میتوانیدتعریف کنیدچی به سردخترآمده؟ »
زن پابه سن گذاشته سرش راآهسته تکان دادوگفت«آه، آره. اسمش به نظرم آشناست، طبیعی است که می شناسمش. خانه ش چندان دورنیست. »
آقای لینتان آهی کشیدکه تونفس های پرهیاهوی دریاگم شد. زن پابه سن گذاشته تعریف کرد:
« اوباشاهزاده ای خارجی ازدواج کرد. شاهزاده ای جوان ازسرزمین های بالکان. شاهزاده یونیفرم آبی روشن قشنگی بابندهای نقره ای می پوشید. توکالسکه باچاراسب سفیدبایراقهای نقره ای پرزنگوله سفرمی کرد. کالسکه چی مدالی طلائی برکلاهش داشت ولباس فرمی باشکوه می پوشید. فکرکنم میتوانم همین روزها گفته هات رابراش تعریف کنم. »
آقای لینتان گفت «توکه گفتی اوازاینجا رفته؟ »
زن پا به سن گذاشته گفت «آه، آره!طبیعی است که سفرکرده !باکالسکه ای قشنگ سفرکردکه اسبهاش زنگوله هائی بریراقشان داشتند!»
مردپرسید«ودیگرهرگزبرنگشت؟ »
زن جواب داد«آه، نه، هرگز!الان تویک کشورخارجی ملکه است. خانه سالهاست فروخته شده است. خانم مالک فعلیش مهمان نمی پذیرد. من هم دیگر به آنجا نمی روم وباآنهاآشنائی ندارم. خشونت مالک خانه وردزبانهاست. خانم آردنر، که حالایک ملکه است، برای همیشه سفرکرده، جائی دورتراز وین، توسرزمینی وتودربارشاه زندگی میکند. »
مردپرسید« کدام شاه؟ »
زن گفت « شاه بالکان. قصروباغی خارق العاده دارد، تمام حیوان هارا توش دارد. »
مرد پرسید« چه جورحیوانهائی ؟ »
زن جواب داد« گرک ها وخرس ها... »
مردمدتی ساکت ماندودریارانگاه کردوگوش به صداهاش، که این خاطرات کهنه راتوذهنش زنده کرده بود، سپرد. زن سرآخربرای شکستن سکوت، گفت :
« احتمالاروزی باشاهزاده ش می آیداینجا. اینجا حالایک حمام آب معدنی قشنگ واغلب زیرسلطه خارجی هاست. می توانم یک وقت ملاقات برات رزرو کنم؟ »
مردگفت « نه، اودیگرنمی شناسدم، خیلی ازآن زمان میگذرد. »
زن سرش راتکان داد« آره، درسته. »
مردزن را لحظه ای باتعجب نگاه کرد. زن حرفش رادنبال کرد«زمان چه تند میگذرد!»
مردتکرارکرد« آره، همینطوره!» این کلمات خاطرات را طوری توذهنش زنده کردکه انگارتمامش رویائی بوده است. برخاست و به طرف اتوموبیلش برگشت.
زن تنومندچاق رو نیمکت نشسته به جاماند. نگاهش رابه دریادوخت وگوش به نفس نفس زدنهای بی شمارش سپرد. به نفس زدنهای دریاکه گذشته رابه منزله حوادثی، توذهنش زنده کرد. انگارکه اصولاخانه ای به آن جوان اجاره داده نشده بود. صدای خانم «یانوک» دوستش، بااین صداهای دورترین گذشته هاش قاطی شد.
« روزخوش خانم « براون !»
خانم براون گفت « آه، چه خوب شد!»
خانم یانوک نشست ومدتی به زمزمه دریاگوش سپردوگفت « انگارمیخوای چیزی تعریف کنی ؟ »
خانم براوان گفت « آره، اون اینجابود. »
دوستش باتعجب گفت« آقای براون نبود؟ »
خانم چاق تنومند گفت «نه، نه، نه!»
« چیزی شبیه لینتان ؟ »
«آره. »
« فوری توروشناخت ؟ »
« نه، طبیعی است که نه. »
« پس لابدخودت گفتی که کی هستی !خیلی جالبه!»
« نه، من ابداچیزی نگفتم. من از ویران کردن دنیای دیگران متنفرم!مثل دخترمستخد مه ای که موقع گردگیری، بهترین وسیله موردعلاقه ت رابشکند. خیلی نفرت انگیزه. ظروف چینی قدیمی راباچوب گردگیرش بکوبه وهمراه تمام خاطرات قشنگی که از آنهاداری، هزارتکه کنه!دختره شلخته خنگ سربه هوا!من هیچ وقت نمیخوام ذره ای ازخاطرات اوراازخودم ویران کنم، فرقی هم نمی کنه که به خودم چی میگذره... »
خانم یانوک شگفتزده گفت « یعنی شما هیچ حرفی باهم نزدین؟ هیچ کلام واشاره ای ؟ واسه چی چیزی نگفتین؟ »
دریادوباره آه کشید. خانم براون گفت « واسه این که اون بتونه بازم روءیای دخترکی باگیس های طلائی راباخودش داشته باشه. روءیای دخترکی ترکه ای باپاهای چابک را. چراکه اون جوون توروءیاهای من مرده دیگه!.... »

جای حضور فریاد است...شعری از سیمین بانو بهبهانی

جای حضور فریاد است...



سیمین بهبهانی






هرچند دخمه را بسیار خاموش و کور می بینم


در انتهای دالانش یک نقطه ی نور می بینم


هرچند پیش رو دیوار بسته ست راه بر دیدار


در جای جای ویرانش راه عبور می بینم


هرچند شب دراز آهنگ نالین زمین و بالین سنگ


در انتظار روزی خوش دل را صبور می بینم


تن کم توان و سر پردرد پایم ضعیف و دستم سرد


در سینه لیک غوغایی از عشق و شور می بینم


گر غول در شگفت از من پاس گذر گرفت از من


با چشم دل عزیزان را از راه دور می بینم


من کاج آهنین ریشه هرگز مبادم اندیشه


برخاک خود اگر موجی از مار و مور می بینم


طوفان چو در من آویزد ناکام و خسته بگریزد


از من هراس و پروایی در این شرور می بینم


هر جا خلافی افتاده است جای حضور فریاد است


من رمز کامیابی را در این حضور می بینم


هشتاد و اند من با من گوید خروش بس کن زن!


گویم خموش بودن را تنها به گور می بینم


.


12 فروردین 1389

نوشتن

گفت:
-مي نويسي؟
از گذشته يا حال؟
گفتم :
-مي نويسم.
از هميشه
تا مرز محال.

دنبال کننده ها

برچسب‌ها


شاعرانه-((شمع))

طنین منجمد رویا
مخوانم
به بیداری
مخواه
برخیزم
باردیگر عاشق و سر فراز
بخندم بر مرگ
من
تا بوسه نور بر برگ های نجیب شمعدانی
گریسته ام .
دیگر
تمام شده ام .
عزیزم!