۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

متن ترانه جاودانه OnAn Island با صدای David Gilmour

«On an Island» نام سومین آلبوم انفرادی است از «David Gilmour» رهبر و گیتاریست گروه «Pink Floyd» که در سال ۲۰۰۶ منتشر شده است. ترانه «Castellorizon» از این آلبوم نامزد دریافت جایزه «گرمی» به خاطر بهترین موسیقی بیکلام در ژانر «راک» شد. مدت زمان این آلبوم ۵۱ دقیقه و ۳۶ ثانیه است.



این آلبوم در ماه اول انتشار موفق به فروش یک میلیون نسخه ای شده و در کانادا نیز نشان «Platinum» دریافت کرده است. فروش این آلبوم در جهان یک و نیم میلیون نسخه است.قریب به چهل سال از دوران شکوفایی گروه پینک فلوید می گذرد، گروهی که تا مدتها قبل از شهرت، به فعالیتهای زیر زمینی و آهنگسازی در سبکهایی مانند Folk و Jazz می پرداخت. در طی سالهای سپری شده، اعضاء مبدل به آهنگسازانی خبره و با تجربه شدند. Syd Barrett آهنگساز سالیان دور گروه، خالق آثار حسی و ذهنی آنها بود، Roger Waters شاعر و بوجود آورنده ناله های انسان گریزانه در جریانات زندگی شخصیش شاهکارهایی را به دینای موسیقی هدیه کرد، Richard Wright با چهره ای دوست داشتنی و پیانویی که شاهد کارهای جالب او بوده است، حرفهایی برای گفتن داشت و بالاخره Nick Mason با آن شخصیت عجیب و غریبش که شیفته شرکت در مسابقات ماشین سواری بود، به نحوی بر طرفداران گروه پادشاهی می کردند. شاید پیش خود فکر می کنید پس David Gilmour چه؟ یعنی ممکن است فردی سولوهای شاهکار وی را فراموش کند؟ اگر بگویم مابقی ماجرا مربوط به اوست چه می گویید؟! فهرست آهنگ ها در این آلبوم:


در ششم مارس سال 2006 سومین آلبوم انفرادی دیوید گیلمور با نام On an Island منتشر شد که در بدو ورود به جدول موسیقی انگلستان رتبه اول را از آن خود کرد. سپس در جداول مختلف اروپائی پا نهاد و برای بدست آوردن جایزه پلاتینیوم در کشورهایی همچون کانادا و لهستان به مبارزه پرداخت. ستاره های مهمان در این آلبوم Richard Wright نوارنده کیبورد، Robert Wyatt نوازنده کورنت و BJ Cole بعنوان گیتاریست هستند.

تورهایی توسط گیلمور برای این آلبوم در نظر گرفته شد که جز با همکاری لیست درخشانش که شامل: Richard Wright، Phil Manzarena، Dick Parry، Jon Carin و Guy Pratt می شود، میسر نمی شد. اجرای زنده آنها در Royal Albert Hall لندن توسط کارگردان معروف و صاحب جایزه کارگردان نمونه به تصویر کشیده شد تا در سالجاری در دسترس همگان قرار گیرد.

دیوید گیلمور، این پیر 61 ساله مدتها بعنوان چهره شناخته شده پینک فلوید، مرد زیبائی بود که مدتی روند خانه بدوشی را پیش گرفت. کسیکه سولوی گیتارش تنها نقطه درخشان در بدبختیهای ترانه های پینک فلوید و راجر واترز بود. همانطور که شما بعنوان یکی از طرفداران دیوید گیلمور انتظار دارید، آلبوم On an Island مملو از سولوهای پتانسیلی و تجسمی است. همچنین برخلاف نوای دیستورت شده سیمهای گیتار در آهنگ Take a Breath با ترانه A Pocketful of Stones و بعضی های دیگر جوی دراماتیک خلق نمود.

تمپوها آهسته و حالتی آرام بخش دارند. صدای درام زیبایی خاص خود را دارد. گیلمور از ما نمی خواهد تا برای آهنگهایش برقصیم! این یک حمام صوتی گرم برای طرفداران اوست. رضایت حاصله از کشیدن سیگار یا نوشیدن جرعه ای شراب حین گوش فرا دادن به آلبوم در اتاقی با روشنایی شمع، آرزوی هر شنونده ای است.

آلبوم On a Island بدرستی که سنت گیلمور را در آهنگسازی حفط کرده است. در نظر گرفتن چند آهنگ بدون کلام، یک آهنگ کاملاً راک و چند آهنگ حسی در برنامه های آهنگسازی گیلمور همچنان جای دارد.

این آلبوم سه آهنگ بدون کلام (Instrumental) با نامهای Castellorizon، Red Sky at Night و Then I Close My Eyes دارد که هریک بشکلی جداگانه رسالت خود را در این مجموعه به پایان می رسانند. گیلمور حتی برای آهنگ Red Sky at Night ***یفون هم می نوازد. صدای آلبوم بکلی انگلیسی است و هیچ شباهتی با موسیقی غرب ندارد. هارمونیکا و پیانو در آهنگ A Pocketful of Stones نمود خوبی دارد. ترانه This Heaven با ریفهای برجسته گیتار آکوستیک معرفی می شود.




01. Castellorizon – 3:54


02. On an Island – 6:47


03. The Blue – 5:26
04. Take a Breath – 5:46
05. Red Sky at Night – 2:51
06. This Heaven – 4:24
07. Then I Close My Eyes – 5:26
08. Smile – 4:03
09. A Pocketful of Stones – 6:17
10. Where We Start – 6:45


برگرفته از ویکی پدیا انگلیسی



OnAn Island

Remember That Night



White Steps In the Moonlight


They Walk Here Too


Through Empty Playground


This Ghosts Town


Children Again ,On Rusting Swings Getting Higher


Sharing A Dream On An Island, It felt Right


We Lay Side By Side


Twin The Moon And The Tide


Mapping The Stars For A While


Let The Night Surround You


We`re Halfway to The Stars


Ebb And Flow Let it Go


Feel Her Warmth Beside You






Remember That Night


The Warmth And The Laughter


Candles Burned


Though The Church Was Deserted


At Dawn We Went Down Through Empty Street To The Harbor


Dreamers May Leave ,But They`re Here Ever After


Let The Night Surround You


We`re Halfway to The Stars


Ebb And Flow Let it Go


Feel Her Warmth Beside You


بر روی جزیره
برگردان به پارسی :نیما خسروی

این شب را به یاد آور


گام های سپید در زیر نور مهتاب


آنها نیز اینجا قدم زده اند


در زمین بازی خالی این شهرمتروکه


دوباره کودکان بر تاب های زنگ زده تاب می خورند


آنها همه یک رویا دارند.


برروی یک جزیره


حس خوبی داشت


به پهلو درازمی کشیم


میان ماه و امواج دریا


در اندک زمانی


ستاره ها را نقش می زنیم


بگذار شب ترا در بربگیرد


ما در نیمه ی راه ستارگانیم.


بگذار تا جزر ومد دریا فرو نشیند


گرمای وجودیارت را در کنارت احساس کن


این شب را به یاد آور


به یاد آر


گرمای شوق وخنده را


شمع ها سوختند


اگرچه کلیسامتروکه شد


در سپیده دمان از خیابان های خالی به سوی بندرگاه رفتیم


رویاپردازان ممکن است این مکان را ترک کنند


امازین پس اینجادررویایشان خواهد ماند.


بگذار تا شب ترا در بر بگیرد....


لینک دانلود از مدیا فایر

 








--------------------------------------------------------------------------------
درباره این موضوع :

پینک فلوید در وب گاه مجله فرهنگ
ROGER WATERS: Amused To Death
دانلود آهنگ های Pink Floyd
PINK FLOYD - Live in Venice , Italy 1989 - 710 MB
THE WALL
ناقوس جداییPINK FLOYD:The Division Bell



۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

طفلی به نام شادی: یک شعر از دکتر شفیعی کدکنی











طفلی به نام شادی



دیریست گم شده ست


با چشم های روشن براق


با گیسویی بلند به بالای آرزو


هر کس از و نشانی دارد ما را کند خبر


این هم نشان ما :


یک سو خلیج فارس / سوی دگر خزر


                                                       محمد رضا شفیعی کدکنی



۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

خلقت زن روایتی کوتاه از شل سیلور استاین





از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت. فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد :


چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟


خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟


او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.


باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.


باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.


باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.


بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.


و شش جفت دست داشته باشد.


فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.


گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟


خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.


- این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.


خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.


یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید، از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.


یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!


و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،


بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.



فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.


این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .


خداوند فرمود : نمی شود . چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.


از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.


فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.


- اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .


- بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .


فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟


خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .


آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.






- ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.


خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.


فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟


خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.


فرشته متاثر شد.






- شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند.


زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.


همواره بچه ها را به دندان می کشند.


سختی ها را بهتر تحمل می کنند.


بار زندگی را به دوش می کشند،


ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.


وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.


وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.


وقتی خوشحالند گریه می کنند.


و وقتی عصبانی اند می خندند.


برای آنچه باور دارند می جنگند.


در مقابل بی عدالتی می ایستند.


وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.


بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.


برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.


بدون قید و شرط دوست می دارند.


وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.


در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.


در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،


با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.


آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.


قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد



زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد


کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند


زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند


خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یك عیب دارد


فرشته پرسید : چه عیبی ؟


خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند .............
















۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

یک داستان: اشياء براي استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند


زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 7 ساله اش تكه
سنگي را بداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.

While a man was polishing his new car, his 7 yr old son picked up a
stone and scratched lines on the side of the car.

مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست
او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه
نموده
In anger, the man took the child's hand andhit it many times not
realizing he was using a wrench.
در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد

وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من
در خواهند آمد" !
When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad
when will my fingers grow back?'



آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين
باربا لگدبه آن زد
The man was so hurt and speechless;  he went back to his car and kicked
it a lot of times.

حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه
پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"

Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked
at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD

روز بعد آن مرد خودكشي كرد
The next day that man committed....suicide 

خشم و عشق حد و مرزي ندارنددومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست
داشتني داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيدكه
Anger and Love have no limits; choose the latter to have a beautiful,
lovely life & remember this:
اشياء براي استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
Things are to be used and people are to be loved

در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.
The loved problem in today's world is that people are used while things are .

همواره در ذهن داشته باشيد كه:
Let's try always to keep this:  thought in mind

اشياء براي استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
Things are to be used,People are to be loved

مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند
your thoughts; they become words.Watch

مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود
Watch your words; they become actions.

مراقب رفتار تان باشيدكه تبديل به عادت مي شود
your actions; they become habits.Watch

مراقب عادات خود باشيدشخصيت شما مي شود
Watch your habits; they become character

مراقب شخصيت خود باشيدكه سرنوشت شما مي شود
Watch your character; it becomes your destiny .


 

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

مراسم بزرگداشت اکبر رادی


با همت بنیاد رادی، مراسم بزرگداشت اکبر رادی، 9 مهر، با حضور هنرمندان و علاقه‌‌مندان هنر در سالن بتهون خانه هنرمندان ایرانی برگزار شد.
به گزارش ایسنا، در ابتدای این مراسم، صحنه‌هایی از فیلم تئاتر "شب روی سنگفرش خیس"‌ از نوشته‌های این نمایشنامه‌نویس بزرگ با بازی فرهاد آئیش و ایرج راد پخش شد.
حمیده عنقا، همسر رادی، نیز ضمن خوش‌آمدگویی به مهمانان گفت: "ایجاد بنیاد رادی پاس داشتن از هنرمندی است که تئاتر و عشق به تئاتر زندگی‌اش بود. رادی همواره می‌گفت من تنها یک مسوولیت می‌شناسم و آن "قلم" است؛ اگر قلم مسوولیت داشته باشد، قطعا نخواهد پذیرفت که سکه دورو شود یا سر به ذلتی بدهد که سازش و تسلیم را موجب شود. زیرا در قلم چیزی نهفته است که قلم‌زن بی‌عصمت را رسوا می‌کند. "
در ادامه این مراسم، پیام محمود دولت‌آبادی که در ایران حضور نداشت، به این برنامه بزرگداشت خوانده شد. در این پیام آمده بود 
: "اینکه من می‌نویسم خطاب به نیستی تو نیست؛ بلکه نگاهی‌ست ستوده در هستی و بودگاری تو که چنان آرام و عمیق و به قرار بود در آن آشفته بازارها که تو در آن می‌نگریستی و می‌دیدی و تاب می‌آوردی. می‌دانستم و می‌نگریستمت از دور و من شرمسار بودم بجای دیگران - کسان و ناکسان- که تو را هم در انزوایت محبوس داشته بودند محترمانه؛ و شاید که هم‌اکنون نیز شنوای این شکواییه باشند و بسا که بظاهر، سر در گریبان خجالت فرو برند در لحظاتی گذرا.
در پایان این مراسم، جوایزی به محققان و پژوهشگران اهدا شد.
در بخش نخست اهدای جوایز از اساتیدی که درباره رادی مقاله نوشتند، تقدیر شد. فریندخت زاهدی، نغمه ثمینی، قطب الدین صادقی و مسعود دلخواه در این بخش جایزه ویژه و لوح تقدیر را دریافت کردند. در بخش دوم به ۱۰ نفر ازسوی بنیاد رادی که در مسابقه نمایشنامه‌نویسی برگزیده شده بودند، جوایزی اهدا شد. زهرا مینویی، شاهین دهقانی، ایرج افشاری اصل، ستاره بهروزی اصل، روح الله مالمیر، احسان دیانی و امیر پاکزاد، سلما سلامتی، عاطفه وحیدنیا و مسعود قربانی نژاد مورد تقدیر قرار گرفتند.
همچنین از هادی مرزبان به عنوان فردی که عمر خود را بر سر شناخت رادی گذاشته است، تقدیر ویژه به عمل آمد.
در این مراسم که به مناسبت تولد اکبر رادی برگزار شده بود، حمید مظفری، سیروس ابراهیم‌زاده، قطب‌الدین صادقی، محمدامیر یاراحمدی، حسن فتحی، رضا بابک، ناصح کامکاری، نصرالله قادری، بهزاد قادری، میکاییل شهرستانی، اسماعیل خلج، صدرالدین شجره، علی رامز، محمدرضا خاکی،مسعود فروتن،‌ عطاالله کوپال حضور داشتند

پیوند های مربوط:
http://akbarradi.blogfa.com/

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

زمانی برای صرف قهوه برای یک دوست

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟


و همه دانشجویان موافقت کردند.


سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.


بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".


بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.


اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشي نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."


پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.


همیشه  زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
....


اول مواظب  توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."


یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟


پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگي شلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "


حالا با من یک قهوه میخوری؟













































۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

نشانه های زناشویی ؟! ...



زن و مردی از راهي مي رفتند ، ماموران آنها را ديدند وآنها را خواستندپرسيدند:شما چه نسبتي با هم داريد ؟


زن و مرد جواب دادند :زن و شوهريم


ماموران مدرك خواستند ،زن و مرد گفتند نداريم !


ماموران گفتند چگونه باور كنيم كه شما زن و شوهريد ؟


زن و مرد گفتند براي ثابت كردن اين امرنشانه هاي فراواني داريم ... !




اول اينكه آن افرادی كه شما مي گوييد دست در دست هم مي روند ،


ما دستهايمان از هم جداست !






دوم ، آنها هنگام راه رفتن و صحبت كردن به هم نگاه مي كنند ،


ما رويمان به طرف ديگريست !






سوم آنكه آنها هنگام صحبت كردن و راه رفتن ، با هم با احساس حرف مي زنند ،


ما احساسي به هم نداريم !






چهارم آنكه آنها با هم بگو بخند مي كنند ،


می بینید که ، ما غمگينيم !






پنجم ، آنها چسبيده به هم راه مي روند ،


اما يكي ازما جلوترازدیگری مي رود !






ششم آنكه آنها هنگام با هم بودن كيكي ، بستني ای ، چيزي مي خورند ،


ما هيچ نمي خوريم !






هفتم ، آنها هنگام با هم بودن بهترين لباسهايشان را مي پوشند ،


ما لباسهاي کهنه تنمان است .. !






هشتم ،...






ماموران گفتند


خیلی خوب ،


برويد ،


برويد ، ..


فقط بروید

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

مانانیستانی از سوی شبکه جهانی مدافع حقوق کارتونیست‌ها برنده نشان شجاعت سال ۲۰۱۰ شد.






چهار سال پیش بود که چاپ کارتون «سوسک» مانا نیستانی در بخش کودکان «ایران جمعه» منتهی به یکی از گسترده‌ترین اعتراضات قومی در ایران شد. با وجود اینکه این طراح هر گونه نیت تبعیض‌آمیز نسبت به ترک‌های ایرانی را در کارش رد کرده بود، اما انتشار کار در روزنامه دولت دلایل و شاید بهانه‌های لازم را به فعالان استان‌های شمال غرب ایران برای یک اعتراض بزرگ فراهم کرد.

مانا، که به واسطه این سو تفاهم به زندان افتاد و بعد از آزادی موقت، مجبور شد در فرصت پیش آمده از ایران خارج شود، اینک سال‌هاست در تبعید به سر می‌برد. اما تبعید مانع ادامه فعالیت‌های مانا به عنوان یک کارتونیست نشد و کارهای چشمگیرش او را بدل به یکی از تاثیرگذارترین کارتونیست های ایرانی در عرصه رسانه‌ای کرده است.

به خاطر تداوم حضور و در عین حال، تحمل فشارهای ناشی از کار حرفه‌ای‌اش از سال ۲۰۰۶، نیستانی از سوی شبکه جهانی مدافع حقوق کارتونیست‌ها برنده نشان شجاعت سال ۲۰۱۰ شد.


از نکاتی که باعث شد نیستانی برنده امسال باشد، تلاشش برای رفع سو تفاهم چهارساله بوده که در متنی که برای پذیرش این نشان فرستاده، به این مساله اشاره کرده است. مانا جایزه‌اش را به اقوام مختلف ایرانی تقدیم کرده است.


مانا نیستانی معتقد است که روشنفکران ایرانی، ایران را تنها تهران و چند شهر بزرگ می‌دانند و به مسائل جاری درباره شهرهای دیگر و اقوام ایرانی بی‌توجه هستند و این مساله باید تغییر کند. نیستانی می‌گوید که از هر فرصتی که می‌تواند استفاده می‌کند تا توجه را به قومیت‌ها معطوف کند.


چند نمونه از کاریکاتور های زیبا و پر محتوای مانا را با هم می بینیم:

امید



ریگ



                                                                         چاه حماقت

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

جملات برگزیده


یک فیلسوف تابحال هرگز یک روحانی را نکشته است، در حالیکه روحانیون فلاسفه زیادی را کشته اند….“دنیس دیروت”
وقتی که مردم بیشتر آگاه میشوند، کمتر به روحانی و بیشتر به معلم توجه میکنند.“رابرت گریl† اینگر سول”
هستي مانند نقش پيچيده اي است كه اگر قرار باشد ما در آن كليتي متعالي را تجربه كنيم،بايستي شكوفا شود در اين صورت زندگي هيچ كس با اهميت تر يا كم اهميت تر از ديگري نيست و يا هيچ يك از ما با مسئوليت تر يا كم مسئوليت تر از ديگري نيستيم، زيرا در درون هريك ازما جزئي اساسي از يك كل نهفته است. (لئوبوسكاليا)

سعی کرده ام به کارهای بشر نه بخندم، نه بگریم، نه تنفر بورزم، بلکه انها را بفهمم. (بندیکت اسپینوزا)


ایا او ( خدا ) می خواهد جلوی شر را بگیرد،ولی نمی تواند ؟در این صورت ناتوان است. یا می تواند، ولی نمی خواهد ؟در این صورت بدخواه است. یا این که هم خواهان و هم تواناست ؟پس سرچشمه ی شرارت در کجاست ؟ (اپیکوروس)


کسی که از تاریخ سه هزار ساله بهره نگیرد تنگدست به سر می برد. (گوته


هنگامی که يک نفر دچار پنداری می شود، ديوانه اش می گويند. هنگامی که افراد بسياری دچار يک پندار می شوند، مؤمن شان می خوانند. (روبرت م. پیر سینگ


دین برای زندگی کردن است نه زندگی برای دین داشتن و دینی که نتواند جوابگوی نیازهای زمان خود باشد، حق طبیعی ان حذف از صحنه ی زندگی است. (کانت


این جهان برای کسی که فکر می کند،کمدی است و برای کسی که حس می کند تراژدی-از این رو دموکریتوس خندید و هراکلیتوس گریست.(هاریس والپل


ضعیفان پیوسته خواهان عدالت و مساوات اند.اقویا به هر دو بی اعتنایند.(ارسطو)

آنکه حقيقت را نمی‌داند نادان است٬ آنکه می‌داند و پنهان می‌کند جنايتکار!(برتولت برشت)

روشنفکران يک مملکت را بايد از فاحشه‌هايش شناخت!(صادق هدایت)
هيچ‌گاه نبوده كه من آثارم را با تمام تنم و با تمام زندگي‌ام ننويسم.

من هيچ‌گونه «مسأله فكري محض» نمي‌شناسم... اين امور را شما به عنوان افكارتان مي‌شناسيد، ولي افكار شما غير از تجربه‌هاي شماست.(نيچه


افسوس!آفتاب، مفهوم بی‌دريغ عدالت بود و آنان به عدل شيفته بودند و اكنون، با آفتاب‌گونه‌اي آنان را اينگونه دل فريفته بودند؛اي كاش مي‌توانستم خون رگانِ خود را من قطره قطره قطره بگريم تا باورم كنند.اي‌ كاش مي‌توانستم!(احمد شاملو


مشکل من این است:که باران ماز خاکی به آسمان ریخته...(لیلا فرجامی


من تکه‌تكه از دست رفتم در روز روز زندگاني‌ام.(حسين پناهي


خدا كجا رفته؟ به شما خواهم گفت.ما ـ من و تو ـ او را كشتيم.(نيچه


از آنجا که تنها در وضعیت‌های مرزی است که ما، بودنِ حقیقی را تجربه می‌کنیم، در جهانی که دستخوشِ آنتی‌نومی‌ها نباشد، در جهانی که حقیقتِ مطلق به‌گونه‌ای ابژکتیو حاضر و ظاهر باشد، دیگر برای هستی یعنی برای موجودی که امر متعالی خود را به او بنمایاند، جایی نخواهد بود. (یاسپرس


عصر ما، عصر فهمیدن است. نسل ما شاید بیش از نسل‌های دیگر دارای معلومات است، ولی آنچه از آن بی‌بهره است همانا شور است. همه، چیزهای بسیار می‌دانند. همه می‌دانیم که به چه راهی باید برویم و می‌دانیم که چه راه‌های ممکنی به‌روی ما گشوده‌اند. ولی نکته این است که هیچ‌کس گامی برنمی‌دارد.(سورن کی‌یر‌کگور


این غافله‌ عمر عجب می‌گذرد/ خوش باش دمی که با طرب می‌گذرد/ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟/پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد.(رندترین مرد تمام روزگاران)
«وقتی لب فرو می‌بندیم و سخنی نمی‌گوییم، غیرقابل تحمل می‌شویم و آنگاه که زبان می‌گشاییم، از خود دلقکی می‌سازیم.»(هرتا مولررمان سرزمین گوجه‌های سبزیا قلب حیوانی)

«انسان‌ همچنان‌ در غارها و جنگل‌ها زندگي‌ مي‌كرد... زندگي‌ و انديشه‌اش‌ با گذشت‌ زمان‌ تغيير يافت‌ كه‌ در اين‌ ميان‌ عامل‌ دين‌ تاثير زيادي‌ داشت‌... كاهنان‌ قوانيني‌ را براي‌ عشق‌ وضع‌ كردند كه‌ نفس‌ من‌ از آن‌ بيزار است‌، چراكه‌ از جهل‌، كبر، ظلم‌ و عبوديت‌ الهام‌ گرفته‌ است‌.اين‌ قوانين‌ را به‌ آفريدگار نسبت‌ دادند، درحالي‌ كه‌ خداوند از آن‌ بري‌ است‌ زيرا اين‌ قوانين‌ هرجا كه‌ به‌ اجرا در آيد دور از روح‌ عدالت‌ الهي‌ است‌.»(جبران خلیل جبران)

«چه‌ نادان‌اند، آنان‌ كه‌ مي‌پندارند عشق‌، پس‌ از همزيستي‌ طولاني‌ و همراهي‌ مستمر پديد مي‌آيد. حقيقت‌ آن‌ است‌ كه‌ عشق‌ حقيقي‌، حاصل‌ تفاهم‌ روح‌ است‌ و اين‌ تفاهم‌، اگر در يك‌ لحظه‌ ايجاد نگردد، با گذر سال‌ها و نسل‌ها نيز به‌ وجود نخواهد آمد.»
........................................................
يك نظر سنجي از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه جالبي به دست آمد از
اين قرار سوال : نظر خودتون رو راجع به راه حل كمبود غذا در ساير كشورها
صادقانه بيان كنيد؟ و كسي جوابي نداد چون در آفريقا كسي نمي دانست غذا يعني چه؟
در آسيا كسي نمي دانست نظر يعني چه؟ در اروپاي شرقي كسي نمي دانست صادقانه
يعني چه؟ در اروپاي غربي كسي نمي دانست كمبود يعني چه؟ در آمريكا كسي
نمي دانست ساير كشورها يعني چه؟
..........................................................
امروز زندگی را آغاز كن!

لازمه ی زندگی تلاش و مخاطره هست نه تنها یک نفس کشیدن ساده
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری! تنها با شکیبایی و تلاش مستمر هست که میتونی شادی رو به زندگیت بیاری ..

كاش هميشه به ياد داشته باشيم از اين مدت كوتاهي كه زنده ايم لذت ببریم -
اگه نمي تونيم مثل بارون درخت نشين دل بكنيم از اين "ميهمانخانه ميهمان كش روزش تاريك"- حتي اگه شده با ريختن كمي گلاب يا دارچين تو چاي،
يك روز مرخصي گرفتن و پرداختن به فيلم و كتابهاي مورد علاقه، يه جمعه كوه نوردي سبك،
ظهرها بعد ناهار يه گشتي تو پارك زدن،
از ته دل خنديدن با دوستان بي توجه به نگاههاي سرد دور و وريهايي كه ميخوان خنده رو بر لبات بدوزن،..

فقط امروز زنده ام....
اگر این عبارت را باور کنیم چقدر زندگی مان تغییر خواهد پذیرفت.
هنوز باورمان نیست که یکبار فرصت زیستن داریم.
انگار این زندگی تمرینی است برای تولد دوباره و زیستنی از سرآغاز.... البته چه میتوان کرد در جایی که روزمرگی در جریان است و همه به سویی میروند،
ناخواسته و ناتوان از چرخشی هر چند کوچک
اگر فرصتی هست، .
برای یاد گرفتن، دوست داشتن، خندیدن، ابراز عشق کردن، گشتن، نوشتن و …
آن را از دست نده
آری فقط امروز زنده ام. می دانم که می دانی

زلال كه باشى، آسمان در توست
نوشته اي از نلسون ماندلا
ازخدا پرسيدم:خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟ خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو. ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز . شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن. زندگي شگفت انگيز است فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى، آسمان در توست نلسون ماندلا
آیا من نمی توانم؟
يك برگ توت در اثرتماس با نبوغ انسان به ابريشم تبديل ميشود
يك مشت خاك در اثر تماس با نبوغ انسان به قصري بدل مي شود
يك رشته پشم گوسفند در اثر تماس با نبوغ انسان به صورت لباسي فاخر درمي آيد.
اگر در برگ ، خاك ، چوب و پشم اين امكان هست كه ارزش خود را از طريق انسان صد برابر بلكه هزار برابر كنند ، آيا من نمي توانم با اين بدن خاكي كه نام مرا حمل مي كندچنان كنم؟
آگ ماندينو

نكته ها
ژان پل سارتر
گوشه نشینان آلتونا
ای قرنهای آینده اینک این قرن من است که تنها و بیقواره بر کرسی اتهام نشسته .موکل من با دستهای خود شکم خود را پاره می کند .متهم از گرسنگی می میرد اما من راز این شکم دریدهای پی در پی را به شما می گویم :قرن من نیکوکار می بود اگر انسان دشمن سفاکی نمی داشت که از عهد ازل در کمینش نشته است: حیوان گوشتخوار خون آشامی که سوگند به نابودی او خورده است , جانور موذی و بی مویی که نامش انسان است. یک و یک می شود یک این است راز ما .جانور پنهان می شد و غفلتا نگاهش را در چشمان صمیمی همنوعانمان غافلگیر می کردیم و آنوقت می کوبیدیم : دفاع مشروع برای حفظ جان خود.من جانور را غافلگیر کردم و کوبیدم : یک انسان افتاد. در چشمان محتضر او جانور را دیدم که همچنان زنده بود و آن من بودم .یک و یک می شود یک : چه سو ءتفاهمی ! این طعم گس و بی مزه ایی که در گلوی من است از کیست , از چیست ؟از انسان؟از جانور؟از خودم؟این همان طعم قرن من است . ای قرنهای خوشبخت,شما که با نفرت های ما آشنا نیستید چگونه می توانید به قدرت سفاک عشق های مهلک من پی ببرید ؟ عشق , نفرت , یک و یک ... ما را تبرئه کنید !موکل من نخستین کسی است که با ننگ آشنا شده است : می داند که برهنه است . ای کودکان زیبا شما از ما بیرون آمده اید.شما را دردهای ما ساخته اند .این قرن زن است و می زاید.آیا مادرتان را می خواهید محکوم کنید ؟ هان جواب بدهید.قرن سی ام دیگر جواب نمی دهد . شاید که از پس قرن ما قرنی نباشد.شاید که بمب, روشنی ها , را خاموش کرده باشد. همه خواهند مرد : چشم ها , قاضی ها , زمان.و آنوقت شب می شود.ای دادگاه شب تو که بودی و خواهی بود بدان که من بوده ام !من بوده ام!من اینجا در این اتاق قرن را به دوش گرفتم.
برتولت برشت،
انديشه‌های متی، ص ۷٣.
می‌دانيم که ملتها از ثبت تاريخ خود چه بهره‌هايی می‌برند. همان مزايا نصيب افراد انسانی هم می‌شود اگر تاريخ زندگی خود را ثبت کنند.
متی می‌گفت: خوب است هرکس مورخ خود باشد. در اين صورت با دقت بيشتر و خواسته‌های پرارجتری زندگی می‌کند.
“ ژان كريستف ، رومن رولان “
......... در جهان عدالتي نيست : زور حق را در هم مي شكند ! چنين اكتشافي روح را براي هميشه زبون يا بزرگ مي كند . بسياري خود را به دست سرنوشت سپردند با خود گفتند :
ـ حال كه چنين است براي چه مبارزه كنيم ؟ هيچ چيز دليل چيزي نيست . پس فكر نكنيم ، خوش باشيم.
ولي آنان كه مقاومت كرده اند ، ديگر از آتش گذشته اند. هيچ سر خوردگي نمي تواند بر ايمانشان دست يابد : زيرا از همان نخستين روز دانسته اند كه راه ايمان هيچ وجه مشتركي با راه خوشبختي ندارد ، و با اين همه مجال ترديد نيست . بايد همان راه را در پيش گرفت . در هر هواي ديگري نفس تنگ مي شود . به چنين يقين البته در همان قدم اول نمي توان رسيد . نمي توان آن را از پسر هاي پانزده ساله انتظار داشت . پيش از آن دلهره هاست ، اشك هاست كه بايد ريخته شود . ولي همين گونه خوب است ، بايد همين گونه باشد ..........

“ اي ايمان ، اي دوشيزه ي پولادين ....
قلب پايمال گشته ي نژاد ها را با نيزه ي خود شخم كن !........

● ارنست همینگوی :
دنیا جای خوبی است، ارزش جنگیدن دارد.
من با قسمت دوم موافقم.
کارآگاه سامرست، هفت
جان استیوارت میل
فرد باید همواره بکوشد به مخالفش به چشم آدمی نگاه کند که از یال دیگری می خواهد به قله همان کوه صعود کند.
کوری، ژوزه ساراماگو
وقتی می توانی ببینی، نگاه کن
وقتی می توانی نگاه کنی، رعایت کن
گنون آن فيلسوف فرانسوی چنين گفته است:
در گروهی که حقيقت را به شما نمی گويند ، خود حقيقت را به خود بگوييد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

زمان زیادی می گذرد! داستان کوتاه ازلرد دونسانی


زمان زیادی می گذرد!
لرد دونسانی- ترجمه : علی اصغرراشدان
آقای « لینتان » یک روز قشنگ تابستانی توسفری تجاری بود- تمام سفرهای ایشان به نوعی تجاری بود. اتوموبیلش توخیابان ها سرمی خورد. اواسط روزبه موازات ساحل میراند. باد نیرومند سطح آب می وزید، ناگاه احسا س گرسنگی کرد. به راننده گفت که نگهدارد. بانان کره ای درجه یکی که براش منظورشده بود، پیاده شد. کناره دریاراپائین رفت. رو یکی ازنیمکتهای مرکزجهانگردی نشست ونهارش راخورد. گرسنگیش که رفع ورجوع شد، مقوله ای دیگربه سراغش آمد. احتمالانتیجه فرازوفرودموجها یادیدن ردیف خانه های سفید ی بود که توپرتوخورشیدجنوبی میدرخشیدند. خاطرات کهنه ذهنش را تسخیرکردند. به منطقه ی آشنائی که پنجاه سال می شناخت، اندیشید. جائی که خیلی پیش تبدیل به حمام آب گرم معدنی شده بود. به دختری که آن روزهاپانزده ساله بودوخودنیزبزرگترنبود، اندیشید. روی یکی ازهمین نیمکت ها می نشستند. آره، دقیقایکی ازهمین ها بود. اندیشیدن به دحتری که مدتها پیش فراموشش کرده بود، متعجبش کرد. احتمالادریااحساس های گذشته مربوط به دختررازنده وبه خاطرش آورده بود. دریا باهمان زبان گذشته ها حرف میزدوتغییری نکرده بود. خانه ها هم چندان چهره عوض نکرده بودند. شهرخیلی بزرگ شده وازهرطرف کش آمده بود. آن خانه خارجیهارا، که مثل کف دستش می شناخت، حالانمی دانست کجاست. خانه مال مادرش بود، که زیادهم زندگی نکرد. دخترجوان تنها فرزندش بود. حتماخانه به اورسیده بود. درخوداندیشید: « چه آرزوهائی داشتیم!»همه چیزرا به یادنمی آورد. به دریا خیره می شدندودرباره اش گپ می زدندوبه فکرفرومیرفتند: عمقش چه قدراست؟ تاچه فاصله ازساحل دیده می شود؟ ماردریائی واقعاچه شکلی است وچراآب دریاشوراست؟ گیسوانی بلوند داشت وپرتوخورشید لابه لایشان کاملاطلائی می شد...
زمان زیادی می گذشت. جوان ها دیگرنمی توانستند دوران خوشی راکه آنهازیسته بودند، به خاطرآورند. حالااوتاجری موفق بود وتو راهپیمائی هاش، باملاحظه وطبق قانون، قدم برمیداشت. یعنی زن میتوانست جوان پرورشگاه کنارخانه شان رابه یادآورد! امواج برامواج می پیچیدندوچهره به ساحل که می کوبیدند، خاطرات کهنه راجلوپاهاش متراکم می کردند. باخوداندیشید: « پس دلیل هجوم خاطرات گذشته به ذهنم این است!خیلی عجیب است!واقعاخارق العاده وعجیب است!» سه کلمه آخرراباصدای بلند اداکرد.
خانم پابه سن گذاشته ی کلاه گیس به سری پرسید: «چه فرمودید؟»
ظاهراتوفاصله ای که مردغرقه توروءیاهاش بود، زن طرف دیگرنیمکت نشسته بود. حضورشبح گونش چندصدای آهسته بوجودآورده بودکه توبگو مگوی قرنها یکنواخت دریاگم شده بود. زن چاق وتنومندبود، گیس هاش رابارنگ آبی سایه زده بود. مردگفت:
« معذرت میخواهم، ازخودم پرسیدم دوشیزه ای به نام « آردنر»، که دیگربه جایش نمی آورم، تواین فاصله ازدواج کرده یانه؟ تنها دخترخانم آردنربود. خانواده شان مالک یکی ازآن ردیف خانه ها بودند. تویکی ازبلوکهای پشتی بود. یعنی اوهنوزتوهمان خانه زندگی می کند؟»
زن کلاه گیس به سرپرسید« هنوزآن جازندگی می کند؟»
آقای لینتان گفت« آره، من اینطورفکرمی کنم. شما این قسمت شهررامی شناسید؟ »
زن تائیدکرد« آره، من همین جازندگی می کنم.»
لینتان پرسید« پس میتوانیدتعریف کنیدچی به سردخترآمده؟ »
زن پابه سن گذاشته سرش راآهسته تکان دادوگفت«آه، آره. اسمش به نظرم آشناست، طبیعی است که می شناسمش. خانه ش چندان دورنیست. »
آقای لینتان آهی کشیدکه تونفس های پرهیاهوی دریاگم شد. زن پابه سن گذاشته تعریف کرد:
« اوباشاهزاده ای خارجی ازدواج کرد. شاهزاده ای جوان ازسرزمین های بالکان. شاهزاده یونیفرم آبی روشن قشنگی بابندهای نقره ای می پوشید. توکالسکه باچاراسب سفیدبایراقهای نقره ای پرزنگوله سفرمی کرد. کالسکه چی مدالی طلائی برکلاهش داشت ولباس فرمی باشکوه می پوشید. فکرکنم میتوانم همین روزها گفته هات رابراش تعریف کنم. »
آقای لینتان گفت «توکه گفتی اوازاینجا رفته؟ »
زن پا به سن گذاشته گفت «آه، آره!طبیعی است که سفرکرده !باکالسکه ای قشنگ سفرکردکه اسبهاش زنگوله هائی بریراقشان داشتند!»
مردپرسید«ودیگرهرگزبرنگشت؟ »
زن جواب داد«آه، نه، هرگز!الان تویک کشورخارجی ملکه است. خانه سالهاست فروخته شده است. خانم مالک فعلیش مهمان نمی پذیرد. من هم دیگر به آنجا نمی روم وباآنهاآشنائی ندارم. خشونت مالک خانه وردزبانهاست. خانم آردنر، که حالایک ملکه است، برای همیشه سفرکرده، جائی دورتراز وین، توسرزمینی وتودربارشاه زندگی میکند. »
مردپرسید« کدام شاه؟ »
زن گفت « شاه بالکان. قصروباغی خارق العاده دارد، تمام حیوان هارا توش دارد. »
مرد پرسید« چه جورحیوانهائی ؟ »
زن جواب داد« گرک ها وخرس ها... »
مردمدتی ساکت ماندودریارانگاه کردوگوش به صداهاش، که این خاطرات کهنه راتوذهنش زنده کرده بود، سپرد. زن سرآخربرای شکستن سکوت، گفت :
« احتمالاروزی باشاهزاده ش می آیداینجا. اینجا حالایک حمام آب معدنی قشنگ واغلب زیرسلطه خارجی هاست. می توانم یک وقت ملاقات برات رزرو کنم؟ »
مردگفت « نه، اودیگرنمی شناسدم، خیلی ازآن زمان میگذرد. »
زن سرش راتکان داد« آره، درسته. »
مردزن را لحظه ای باتعجب نگاه کرد. زن حرفش رادنبال کرد«زمان چه تند میگذرد!»
مردتکرارکرد« آره، همینطوره!» این کلمات خاطرات را طوری توذهنش زنده کردکه انگارتمامش رویائی بوده است. برخاست و به طرف اتوموبیلش برگشت.
زن تنومندچاق رو نیمکت نشسته به جاماند. نگاهش رابه دریادوخت وگوش به نفس نفس زدنهای بی شمارش سپرد. به نفس زدنهای دریاکه گذشته رابه منزله حوادثی، توذهنش زنده کرد. انگارکه اصولاخانه ای به آن جوان اجاره داده نشده بود. صدای خانم «یانوک» دوستش، بااین صداهای دورترین گذشته هاش قاطی شد.
« روزخوش خانم « براون !»
خانم براون گفت « آه، چه خوب شد!»
خانم یانوک نشست ومدتی به زمزمه دریاگوش سپردوگفت « انگارمیخوای چیزی تعریف کنی ؟ »
خانم براوان گفت « آره، اون اینجابود. »
دوستش باتعجب گفت« آقای براون نبود؟ »
خانم چاق تنومند گفت «نه، نه، نه!»
« چیزی شبیه لینتان ؟ »
«آره. »
« فوری توروشناخت ؟ »
« نه، طبیعی است که نه. »
« پس لابدخودت گفتی که کی هستی !خیلی جالبه!»
« نه، من ابداچیزی نگفتم. من از ویران کردن دنیای دیگران متنفرم!مثل دخترمستخد مه ای که موقع گردگیری، بهترین وسیله موردعلاقه ت رابشکند. خیلی نفرت انگیزه. ظروف چینی قدیمی راباچوب گردگیرش بکوبه وهمراه تمام خاطرات قشنگی که از آنهاداری، هزارتکه کنه!دختره شلخته خنگ سربه هوا!من هیچ وقت نمیخوام ذره ای ازخاطرات اوراازخودم ویران کنم، فرقی هم نمی کنه که به خودم چی میگذره... »
خانم یانوک شگفتزده گفت « یعنی شما هیچ حرفی باهم نزدین؟ هیچ کلام واشاره ای ؟ واسه چی چیزی نگفتین؟ »
دریادوباره آه کشید. خانم براون گفت « واسه این که اون بتونه بازم روءیای دخترکی باگیس های طلائی راباخودش داشته باشه. روءیای دخترکی ترکه ای باپاهای چابک را. چراکه اون جوون توروءیاهای من مرده دیگه!.... »

جای حضور فریاد است...شعری از سیمین بانو بهبهانی

جای حضور فریاد است...



سیمین بهبهانی






هرچند دخمه را بسیار خاموش و کور می بینم


در انتهای دالانش یک نقطه ی نور می بینم


هرچند پیش رو دیوار بسته ست راه بر دیدار


در جای جای ویرانش راه عبور می بینم


هرچند شب دراز آهنگ نالین زمین و بالین سنگ


در انتظار روزی خوش دل را صبور می بینم


تن کم توان و سر پردرد پایم ضعیف و دستم سرد


در سینه لیک غوغایی از عشق و شور می بینم


گر غول در شگفت از من پاس گذر گرفت از من


با چشم دل عزیزان را از راه دور می بینم


من کاج آهنین ریشه هرگز مبادم اندیشه


برخاک خود اگر موجی از مار و مور می بینم


طوفان چو در من آویزد ناکام و خسته بگریزد


از من هراس و پروایی در این شرور می بینم


هر جا خلافی افتاده است جای حضور فریاد است


من رمز کامیابی را در این حضور می بینم


هشتاد و اند من با من گوید خروش بس کن زن!


گویم خموش بودن را تنها به گور می بینم


.


12 فروردین 1389

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

سخنرانی چارلی چاپلین در فیلم دیکتاتور بزرگ

می گویند دیکتاتور ها دو شباهت عمده با یکدیگر دارند .نخست کنش های متشابه به هم و دیگر سرنوشت های عبرت انگیزوسخنرانی چارلی بزرگ را در فیلم دیکتاتور بزرگ ببینید .روحش شاد.


۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

یک داستان کوتاه :گناه وقايع نگار فريب خورده


                                                                                                                                                                            

گناه وقایع نگار فریب خورده
پاوائو پاوليسيج- ترجمه اسدالله امرایی


روزگاري كه وحشت حاكم بود، بازداشتهاي دسته جمعي در دستور روز قرار گرفت. شبها اين كار را ميكردند. گروهي با چهره ي پوشيده در مي كوفتند و دستور ميدادند صاحبخانه خواب آلود لباس بپوشد. بعد هم او را به يكي از زندانهاي كوچك شهر ميبردند كه مثل قارچ در جاي جاي شهر مي روييد. گاهي پاسبانها تمام خانواده را يكجا بازداشت ميكردند و مادر بزرگها و بچه ها را هم كه دم اجاق خواب بودند با خود ميبردند.






جمعيت شهر روز به روز آب ميرفت و گشتيها عوركشان سرتاسر شهر را درمي نورديدند و مردم را از خانه هاشان بيرون ميكشيدند و توي خيابانها خركش ميبردند.
بسياري از مردم شب با لباس مي خوابيدند و بقچه و بنديلشان را زير سر ميگذاشتند و چرت ميزدند، زيرا هر لحظه انتظار داشتند كه مأموران بر سرشان آوار شوند. باورشان نميشد اينقدر جا، در زندانهاي شهر باشد، اما مدتي بعد هر خانه اي زندان شد، يكي پس از ديگري. بعد هر كس را در خانه ديگري حبس مي كردند. ثروتمندان را در خانه فقرا مي چپاندند و برعكس، سربازها را به مدارس، كشيشها را به پادگان، پزشكان و بيماران را به نجيب خانه ها و اراذل و اوباش را به صومعه ها راندند.


نيروي كار به شدت كاهش پيدا كرده بود و بيشتر كارها را زنداني ها به عهده داشتند. از آنجا كه مثل بقيه لباس مي پوشيدند و تعدادشان محرمانه بود، تشخيص اينكه چه كسي زنداني است و چه كسي آزاد كار دشواري بود. حتي زنداني ها را براي دستگيري استخدام ميكردند. هرچند خود زنداني بودند، با خود اسلحه هم حمل مي كردند.


تعداد بازداشتها رو به فزوني ميرفت. در ميان زنداني هاي آتي مقامات مشهور شهر هم به چشم مي خوردند. كشيش ها، تجار، رؤساي ستاد ارتش، دژبانها و كارمندان را هم با خود بردند. در پايان همه را زنداني كردند حتي اعضاي دولت را هم به زندان انداختند. هر كس ديگري را مي پاييد. همه زنداني بودند و كسي نميدانست چه كسي حكم و مجوز اين بازداشتها را صادر كرده است. همه حس ميكردند كه در اداره ي شهر سهمي دارند و در بازداشت افراد و تحمل زندان بي نصيب نيستند. از آنجا كه همگي يكجور لباس ميپوشيدند و از حقوقي مساوي برخوردار بودند و همه تحت بازداشت قرار داشتند به كار خود ادامه مي دادند انگار نه انگار كه حادثه اي اتفاق افتاده.
 آنها زندگي عادي خود را ادامه مي دادند و اگر كسي چيزي از آنها مي پرسيد اظهار رضايت مي كردند.


چند سال بعد منكر هرگونه بازداشت و دستگيري شدند و اعلام كردند كه همه اين حرفها ساخته و پرداخته مورخ مغرض، ناآگاه و فريب خورده بوده است.

پایان


نوشتن

گفت:
-مي نويسي؟
از گذشته يا حال؟
گفتم :
-مي نويسم.
از هميشه
تا مرز محال.

دنبال کننده ها

برچسب‌ها


شاعرانه-((شمع))

طنین منجمد رویا
مخوانم
به بیداری
مخواه
برخیزم
باردیگر عاشق و سر فراز
بخندم بر مرگ
من
تا بوسه نور بر برگ های نجیب شمعدانی
گریسته ام .
دیگر
تمام شده ام .
عزیزم!