۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

سه پیشنهاد: داستانک از مصطفی مستور

آن بالا که بودم فقط سه پیشنهاد بود



اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد.خوشگل و پولدار.قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم.با یک کوروت کروکی جگری.تنها اشکال این بود که زن ام در چهل و سه سالگی سرطان سینه می گرفت.قبول نکردم.راستش تحمل اش را نداشتم


بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند.پاریس.خود هنرپیشه می شدم و زن ام مدل لباس.قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم.اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود ، گفتم حرف اش را هم نزنید


بعد قرار شد کلودیا زنم باشد.با دو پسر.قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم.توی دخمه ای عینهو قبر.اما کسی تصادف نکند.کسی سرطان نگیرد.قبول کردم.حالا کلودیا کنارم ایستاده است.مدام می گوید خانه نور کافی ندارد.بچه ها کفش و لباس ندارند.یخچال خالی است.اما من اهمیتی نمی دهم.می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد.با سرطان و تصادف


کلودیا اما این چیزها را نمی داند.بچه ها هم نمی دانند






مصطفی مستور



هیچ نظری موجود نیست:

نوشتن

گفت:
-مي نويسي؟
از گذشته يا حال؟
گفتم :
-مي نويسم.
از هميشه
تا مرز محال.

دنبال کننده ها

برچسب‌ها


شاعرانه-((شمع))

طنین منجمد رویا
مخوانم
به بیداری
مخواه
برخیزم
باردیگر عاشق و سر فراز
بخندم بر مرگ
من
تا بوسه نور بر برگ های نجیب شمعدانی
گریسته ام .
دیگر
تمام شده ام .
عزیزم!