طنین منجمد رویا مخوانم به بیداری مخواه برخیزم باردیگر عاشق و سر فراز بخندم بر مرگ من تا بوسه نور بر برگ های نجیب شمعدانی گریسته ام . دیگر تمام شده ام . عزیزم!
کلید رهایم در مشت توست!
گاریچی دشنام گوی!
با تازیانه ناگزیر
برگرده اسب بی نوا
مکوب
مرا بزن
من!
که در رقابت با خدایان توخالی
به انسانی رسیدم که بیش پریده
وبس سرگشته تر
از من
به جنون
رسیده ست
با من نه توش و توانی
نه تابی
در کویر صبرم
نه برکه آبی
سرابی...
دیوانگی ام
آمیخته به ژرفای خردی
که تاب خود را ندارد!
عشق!
ای شور و شعر در پیچیده به قامت مادینه گی!
ای زن اسطوره ای خواب ها
زیبا!
همه جانم که ارزانی تو
پشیزی نبود!؟
.......
نیما خسروی
این شعر اشاره دارد به جمله معروف نیچه : "به نام انسانی که از همه زیباتر پریده و از همه بیشتر سرگشته تر شده است..."
من با نوشتن به جنگ هر چه بدی هر چه سیاهی و هر چه تباهی می روم. نوشتن انکار پیری و نابودی است.می نویسم چون با هر کلام که می نگارم گویی دریچه ای را باز می کنم به سوی ابدیت.می نویسم.در بین نوشته هایم حس امن و گرمای آتشی را که برافروخته ام رادرمی یابم.از خاکستر همین آتش برآمده ام و به همین آتش خواهم سوخت.تا دستهای یخ زده تو را گرم کنم. تا در دل سیاه تاریکی چراغی باشم برای تو عزیزکم. منم ققنوس .هفتمین ققنوس. نوشته هایم را بخوان.آیا در پشت همه این نوشته ها نمی شنوی که یک شاخه از سیاهی به سوی نور فریاد می کشد؟ برای من همین کافیست.چرا که دیگر تو می دانی و نمی توانند فریبت دهند.زیرا تو و من رسیده ایم به مرز ادراک. این پرواز ققنوسان جشن فردای من و توست. می نویسم پس هستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر