۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

یک داستان کوتاه :گناه وقايع نگار فريب خورده


                                                                                                                                                                            

گناه وقایع نگار فریب خورده
پاوائو پاوليسيج- ترجمه اسدالله امرایی


روزگاري كه وحشت حاكم بود، بازداشتهاي دسته جمعي در دستور روز قرار گرفت. شبها اين كار را ميكردند. گروهي با چهره ي پوشيده در مي كوفتند و دستور ميدادند صاحبخانه خواب آلود لباس بپوشد. بعد هم او را به يكي از زندانهاي كوچك شهر ميبردند كه مثل قارچ در جاي جاي شهر مي روييد. گاهي پاسبانها تمام خانواده را يكجا بازداشت ميكردند و مادر بزرگها و بچه ها را هم كه دم اجاق خواب بودند با خود ميبردند.






جمعيت شهر روز به روز آب ميرفت و گشتيها عوركشان سرتاسر شهر را درمي نورديدند و مردم را از خانه هاشان بيرون ميكشيدند و توي خيابانها خركش ميبردند.
بسياري از مردم شب با لباس مي خوابيدند و بقچه و بنديلشان را زير سر ميگذاشتند و چرت ميزدند، زيرا هر لحظه انتظار داشتند كه مأموران بر سرشان آوار شوند. باورشان نميشد اينقدر جا، در زندانهاي شهر باشد، اما مدتي بعد هر خانه اي زندان شد، يكي پس از ديگري. بعد هر كس را در خانه ديگري حبس مي كردند. ثروتمندان را در خانه فقرا مي چپاندند و برعكس، سربازها را به مدارس، كشيشها را به پادگان، پزشكان و بيماران را به نجيب خانه ها و اراذل و اوباش را به صومعه ها راندند.


نيروي كار به شدت كاهش پيدا كرده بود و بيشتر كارها را زنداني ها به عهده داشتند. از آنجا كه مثل بقيه لباس مي پوشيدند و تعدادشان محرمانه بود، تشخيص اينكه چه كسي زنداني است و چه كسي آزاد كار دشواري بود. حتي زنداني ها را براي دستگيري استخدام ميكردند. هرچند خود زنداني بودند، با خود اسلحه هم حمل مي كردند.


تعداد بازداشتها رو به فزوني ميرفت. در ميان زنداني هاي آتي مقامات مشهور شهر هم به چشم مي خوردند. كشيش ها، تجار، رؤساي ستاد ارتش، دژبانها و كارمندان را هم با خود بردند. در پايان همه را زنداني كردند حتي اعضاي دولت را هم به زندان انداختند. هر كس ديگري را مي پاييد. همه زنداني بودند و كسي نميدانست چه كسي حكم و مجوز اين بازداشتها را صادر كرده است. همه حس ميكردند كه در اداره ي شهر سهمي دارند و در بازداشت افراد و تحمل زندان بي نصيب نيستند. از آنجا كه همگي يكجور لباس ميپوشيدند و از حقوقي مساوي برخوردار بودند و همه تحت بازداشت قرار داشتند به كار خود ادامه مي دادند انگار نه انگار كه حادثه اي اتفاق افتاده.
 آنها زندگي عادي خود را ادامه مي دادند و اگر كسي چيزي از آنها مي پرسيد اظهار رضايت مي كردند.


چند سال بعد منكر هرگونه بازداشت و دستگيري شدند و اعلام كردند كه همه اين حرفها ساخته و پرداخته مورخ مغرض، ناآگاه و فريب خورده بوده است.

پایان


هیچ نظری موجود نیست:

نوشتن

گفت:
-مي نويسي؟
از گذشته يا حال؟
گفتم :
-مي نويسم.
از هميشه
تا مرز محال.

دنبال کننده ها

برچسب‌ها


شاعرانه-((شمع))

طنین منجمد رویا
مخوانم
به بیداری
مخواه
برخیزم
باردیگر عاشق و سر فراز
بخندم بر مرگ
من
تا بوسه نور بر برگ های نجیب شمعدانی
گریسته ام .
دیگر
تمام شده ام .
عزیزم!