می گویند دیکتاتور ها دو شباهت عمده با یکدیگر دارند .نخست کنش های متشابه به هم و دیگر سرنوشت های عبرت انگیزوسخنرانی چارلی بزرگ را در فیلم دیکتاتور بزرگ ببینید .روحش شاد.
روزگاري كه وحشت حاكم بود، بازداشتهاي دسته جمعي در دستور روز قرار گرفت. شبها اين كار را ميكردند. گروهي با چهره ي پوشيده در مي كوفتند و دستور ميدادند صاحبخانه خواب آلود لباس بپوشد. بعد هم او را به يكي از زندانهاي كوچك شهر ميبردند كه مثل قارچ در جاي جاي شهر مي روييد. گاهي پاسبانها تمام خانواده را يكجا بازداشت ميكردند و مادر بزرگها و بچه ها را هم كه دم اجاق خواب بودند با خود ميبردند.
جمعيت شهر روز به روز آب ميرفت و گشتيها عوركشان سرتاسر شهر را درمي نورديدند و مردم را از خانه هاشان بيرون ميكشيدند و توي خيابانها خركش ميبردند. بسياري از مردم شب با لباس مي خوابيدند و بقچه و بنديلشان را زير سر ميگذاشتند و چرت ميزدند، زيرا هر لحظه انتظار داشتند كه مأموران بر سرشان آوار شوند. باورشان نميشد اينقدر جا، در زندانهاي شهر باشد، اما مدتي بعد هر خانه اي زندان شد، يكي پس از ديگري. بعد هر كس را در خانه ديگري حبس مي كردند. ثروتمندان را در خانه فقرا مي چپاندند و برعكس، سربازها را به مدارس، كشيشها را به پادگان، پزشكان و بيماران را به نجيب خانه ها و اراذل و اوباش را به صومعه ها راندند.
نيروي كار به شدت كاهش پيدا كرده بود و بيشتر كارها را زنداني ها به عهده داشتند. از آنجا كه مثل بقيه لباس مي پوشيدند و تعدادشان محرمانه بود، تشخيص اينكه چه كسي زنداني است و چه كسي آزاد كار دشواري بود. حتي زنداني ها را براي دستگيري استخدام ميكردند. هرچند خود زنداني بودند، با خود اسلحه هم حمل مي كردند.
تعداد بازداشتها رو به فزوني ميرفت. در ميان زنداني هاي آتي مقامات مشهور شهر هم به چشم مي خوردند. كشيش ها، تجار، رؤساي ستاد ارتش، دژبانها و كارمندان را هم با خود بردند. در پايان همه را زنداني كردند حتي اعضاي دولت را هم به زندان انداختند. هر كس ديگري را مي پاييد. همه زنداني بودند و كسي نميدانست چه كسي حكم و مجوز اين بازداشتها را صادر كرده است. همه حس ميكردند كه در اداره ي شهر سهمي دارند و در بازداشت افراد و تحمل زندان بي نصيب نيستند. از آنجا كه همگي يكجور لباس ميپوشيدند و از حقوقي مساوي برخوردار بودند و همه تحت بازداشت قرار داشتند به كار خود ادامه مي دادند انگار نه انگار كه حادثه اي اتفاق افتاده. آنها زندگي عادي خود را ادامه مي دادند و اگر كسي چيزي از آنها مي پرسيد اظهار رضايت مي كردند.
چند سال بعد منكر هرگونه بازداشت و دستگيري شدند و اعلام كردند كه همه اين حرفها ساخته و پرداخته مورخ مغرض، ناآگاه و فريب خورده بوده است.
طنین منجمد رویا مخوانم به بیداری مخواه برخیزم باردیگر عاشق و سر فراز بخندم بر مرگ من تا بوسه نور بر برگ های نجیب شمعدانی گریسته ام . دیگر تمام شده ام . عزیزم!
کلید رهایم در مشت توست!
گاریچی دشنام گوی!
با تازیانه ناگزیر
برگرده اسب بی نوا
مکوب
مرا بزن
من!
که در رقابت با خدایان توخالی
به انسانی رسیدم که بیش پریده
وبس سرگشته تر
از من
به جنون
رسیده ست
با من نه توش و توانی
نه تابی
در کویر صبرم
نه برکه آبی
سرابی...
دیوانگی ام
آمیخته به ژرفای خردی
که تاب خود را ندارد!
عشق!
ای شور و شعر در پیچیده به قامت مادینه گی!
ای زن اسطوره ای خواب ها
زیبا!
همه جانم که ارزانی تو
پشیزی نبود!؟
.......
نیما خسروی
این شعر اشاره دارد به جمله معروف نیچه : "به نام انسانی که از همه زیباتر پریده و از همه بیشتر سرگشته تر شده است..."
من با نوشتن به جنگ هر چه بدی هر چه سیاهی و هر چه تباهی می روم. نوشتن انکار پیری و نابودی است.می نویسم چون با هر کلام که می نگارم گویی دریچه ای را باز می کنم به سوی ابدیت.می نویسم.در بین نوشته هایم حس امن و گرمای آتشی را که برافروخته ام رادرمی یابم.از خاکستر همین آتش برآمده ام و به همین آتش خواهم سوخت.تا دستهای یخ زده تو را گرم کنم. تا در دل سیاه تاریکی چراغی باشم برای تو عزیزکم. منم ققنوس .هفتمین ققنوس. نوشته هایم را بخوان.آیا در پشت همه این نوشته ها نمی شنوی که یک شاخه از سیاهی به سوی نور فریاد می کشد؟ برای من همین کافیست.چرا که دیگر تو می دانی و نمی توانند فریبت دهند.زیرا تو و من رسیده ایم به مرز ادراک. این پرواز ققنوسان جشن فردای من و توست. می نویسم پس هستم.